اشعار علیرضارضائی

اشعار فارسی و ترکی علیرضارضائی

اشعار علیرضارضائی

اشعار فارسی و ترکی علیرضارضائی

غزلم را

باید بسرایم سرفرصت غزلم را
تا اینکه بخوانی به عنایت غزلم را


ای عشق مُقدّس کمکی کن که بخوانم
درِغربت چشم تو دو رکعت غزلم را


با دیدن ِچشمان ِتو هُرّی  دل ِمن ریخت
چشم ِ تو تکان داد به شدّت غزلم را


ازخوبی توگفتم و هی دست مریزاد
گفتند شنیدند جماعت غزلم را


شعرم شده جذّاب به الطاف حضورت
دادی تو قشنگی ّ و لطافت غزلم را


برگرد بیا تا به تو تقدیم نمایم
ای اسوه ی خوبی و نجابت غزلم را



روزی هزاربار

با خاطرات دور ِتو روزی هزاربار

می میرم از مُرور تو روزی هزاربار


آن کوچه ام که باغم  بسیارمُرده است
درحسرت عبور تو روزی هزار بار


هی می رسم،نمی رسم و بازمی روم
برقله ی غرور تو روزی هزاربار


ازچشمهای قهوه ای ات حرف می زنم
از زلفهای بور تو روزی هزار بار


"ای ماهی ِ طلایی ِ مُرداب ِ خون من"
افتا ده ام به تور تو،روزی هزار بار



کولی دوره گرد

یک کولی شکسته دل دوره گرد بود

رنگ رخش پریده و دنیای درد بود

 

ازپیر و خردسال و جوان فال می گرفت

در جستجوی یک دل بیگانه گرد بود

 

در باز بود و داخل دالان خانه شد

ازروزهای سخت زمستان سرد بود

 

مُشتی صف او عاطفه در دست من گذاشت

دستش شفای مطلقِ یک ایل مَرد بود

 

دل را گرفت و رفت چه گویم دریغ و درد

یک کولی شکسته دل دوره گرد بود