اشعار علیرضارضائی

اشعار فارسی و ترکی علیرضارضائی

اشعار علیرضارضائی

اشعار فارسی و ترکی علیرضارضائی

عاشق بی حوصله

مَردکی در سالگرد مادرش

رفت زیر قرض و قوله بی شمار


گُل خرید و چاپ کرد اعلامیه

زد به دیوار و در و روی چنار


چونکه پردازید ! پول میوه را

شد دَمَر از پول خرما و خیار


بعد از آن سازید بزم سور را

تا ناهاری هم دَهد بر خلق زار


گفتمش ظاهر نمایی تا به کی

دست بردار از ریای آشکار


گفت :ـ بی مایه فطیر است ای پسر !

هیچ کس اینجا نیاید بی ناهار


الغرض آن مرد مادر مُرده بود

مثل مُرده توی قبرش در فشار


صفحه 92




چون خودروی حاج اکبر می رفت خیابانها

انگار که افتاده،در عمقِ بیابانها


مانندِ "بورس لی"شد،اندامِ ضعیفِ من
بس مُشت و لگد خوردم،تویِ صفِ نادانها


عاشق شده ام در صف،بر پیرزنی زیبا
از عشقِ نگاهِ او سهل است صفِ نانها


از بس که دو رویی تو،هرگز نشوی طاهر
گر غسل کنی دایم،زیرِ همه بارانها


از بس که فشار آمد،بر مردمِ وارفته
جِر خورده و دررفته،بندِ همه تنبانها


" سعدی "تو مگو حق را،با مَردمِ خالی بند
باید که چاخان باشی،پیشِ همه چاخانها


 صفحه91



خواهد آمد روزی

که دگر در پی روزی ندوم

چون مگس

زیر پای همه کس له نشوم


خواهد آمد روزی

که منِ لاغر و بدبخت و ضعیف

یک شکم گنده شوم

صاحب شخصیتی عاقل و فرخنده شوَم

مردم ظاهربین

پیش پایم همگی پا بشوند

از برای کرنش

چاپلوسان همگی تا بشوند


خواهد آمد روزی

به منِ خالی از علم و سواد

با تملق همه گویند استاد


خواهد امد روزی

نکشم از غم و بدبختی آه

سر برج

زیر اقساط و بدهکاری ها

مثل دیوانه نخندم قاه قاه !


صص89-90



روز شنبه روز خیلی بدی بود

روز بد بیاری همیشه بود

تا که من خودم رو ریشه کن کنم

توی دست خود من یه تیشه بود


روز یکشنبه تمام هوچیا

هرچی رو گرانبها کرده بودن

اعتراضی اگه بود باد هوا

سنگو بسته،سگو وا کرده بودن


مثل هر دوشنبه این دوشنبه هم

تو خیال و خواب و حیرونی گذشت


با خرافات و یه مشت توهّمات

خوشم از این که به نادونی گذشت


نشدم عاشق و این سه شنبه هم

دو تا عاشق نبودن سر قرار

زندگی خشک و بدون تازگی

زندگی نگو،بگو یه انتحار


روز چارشنبه خراب و ناامید

می کشم خسته به خونه تنمو

فرصتی نبود یه لحظه حس کنم

مثل روزای دیگه بودنمو


روز پنج شنبه تو بانک لعنتی

عمرمو تو صف لگدمال می کنم

چشم مردم همه اینور اونوره

خطّ اون چشمارو دنبال می کنم


صص87-86



محتاج کفش و خانه و تنبان پدربزرگ

یک عمر رنج برده فراوان پدربزرگ


ریزیده !برف پیریِ بسیار بر سرش

از دست داده عُمر خود ارزان پدر بزرگ


پولش کم است و خرج فراوان و چاره نیست

دوری گزیده است ز یاران پدربزرگ


با ظاهر خراب و بد و نامرتّبش

گردیده همچو غول بیابان پدربزرگ


بیکار و خسته در همه جا می زند قدم

با دردهای کارهای پنهان پدربزرگ


باشد به فکر نان و شکم هر کجا که هست

در خواب و باغ و پارک و خیابان پدرزرگ


با قامت خمیده و بیمار خود شدست

دالان درد و فاقد درمان پدربزرگ


در هر کجا که می نگری دیده می شود

در کوه و دشت و کوچه و زندان پدربزرگ


سی سال کار کرده،مسافرکشی کند

با تق تق ِ قراضه ی پیکان پدربزرگ


هرچند خانه اش شده بر دوش مردمان

باشد یکی ز خانه به دوشان پدرزرگ


با سخت جانی اش همه عمر بوده است

از زندگیّ خویش هراسان پدربزرگ


با وعده های زندگی بهتر و قشنگ

سرکرده عمر خویش درایران پدربزرگ



صص84-85



بعد از این باید برای راحتی

جنس های خوبتر وارد کنیم


ازبرای ماده گاوان وطن

از فلان جا گاونر وارد کنیم


تا که کام مردمان شیرین شَود

از ته کوبا شکر وارد کنیم


جنس های بنجل بیگانه را

از امارات و قطر وارد کنیم


ازبرای بچّه ی بی سرپرست

چند تا مادرپدر وارد کنیم


رند تر می گردد از « حاجی حسن »

ما اگر «حاجی صفر» وارد کنیم


سعدی و حافظ،فروغ و مولوی

هم ز شرق و باختر وارد کنیم


شد جگرهای همه خوبان تمام

در ره خوردن جگر وارد کنیم


تا بیاموزد نظربازی به ما

آدم اهل نظر وارد کنیم


خسته از این چهره های خسته ایم

چهره های شادتر وارد کنیم


صص82-83



لذّت لپّ انار از دست رفت

روی همچون لاله زار از دست رفت


عشق شد مغلوب بی پولیّ و فقر

چون درآمد فقر یار از دست رفت


عمر انسان سبک سر شد هدر

عمر شخص با وقار از دست رفت


قلب من همچون شتر دنبال توست

دار معذورم مهار از دست رفت


میوه خوردن را دگر بُردم ز یاد

مزّه ی سیب و خیار از دست رفت


چون نخوردم توسری از هر کسی

کارخانه،کسب و کار از دست رفت


در غم نان شد زمستانم هدَر

داخل صف ها بهار از دست رفت


تا لوَندی باب شد در هر دیار

عاشقی در آن دیار از دست رفت


می نمودم در جوانی گرد و خاک

دیگر آن گرد و غبار از دست رفت


آن خیالات هوسناکِ مُخل

در ته شب های تار از دست رفت


مردکی زن دوست وقت کار مُرد

او ز بسیاری ّ کار از دست رفت


گشت با یک مرد دیگر آشنا

خانمش روی مزار از دست رفت

صص80-81



حمله بر احتیاج باید کرد

خر شده ازدواج باید کرد


پادشاهی،مجرّدی تا کی

ترک این تخت و تاج باید کرد


باید آخر که دل به دریا زد

خلق را هاج و واج باید کرد


گرچه یکبار هم شده کاری

بر خلاف مزاج باید کرد


جمله دندان ما چو پوسیده است

فکر دندان عاج باید کرد


پیش دندان پزشک باید رفت

این مرض را علاج باید کرد


فکر شلغم،شکم،گرسنه شدن

سبزی و اسفناج باید کرد


صفحه 79



بوی پلو،بوی دیگ برخاست

هنگام شکفتن شکم هاست


امروز بکن شکم چرانی

آن وعده ی ما برای فرداست


از بنده مخواه کار کردن

با وعده ستاد بنده برپاست


تو عاشق بنده ای،ضمیرت

از چشم پر از غم تو پیداست


خواهان دلار و میز و کاری

هرچند که خواست های بی جاست


عُمر همه کس موقّتی است

او مدّت اندکی به دنیاست


بازار دروغ تا قیامت

دور و بر ما مُدام برپاست


ناخواسته بر سر تو بارَد

باران دروغ از چپ و راست


گویند که این شکم چرانی

یک کار بدی ز شخص شوراست


از درد شکم خبر ندارد

آن سیر که غرق وهم و رویاست


صفحه 78



جهت اخذ روغن کوپنی

پیرمردی سوی مغازه دوید


سطل روغن به دست داخل صف

مدّتی ایستاد و آه کشید


صف پراکنده گشت یک دفعه

عاقبت روغنی به او نرسید


پیرمرد شریف غمگین شد

گفت با لحن خنده دار،شدید


« به جهنّم ! تمام شدَس که شدَس

آخه صف رَ چرا به هم مِزَنید »؟!


صفحه 77



به خرها عاشقی را یاد دادن

سرت را بی جهت بر باد دادن ،


به کوه بیستون رفتن پیاده

کلنگی را به آن فرهاد دادن ،


همه دارایی خود را دو دستی

به جمعی آدم مازاد دادن ،


تمام ماهیان را صید کردن

به دست خالی صیّاد دادن


از آن بهتر که درس زورکی را

به فرزندان مردم یاد دادن


صفحه 76



برای تنگی شلوار می خورد

رفیقی ناز غم های زیادی

بدو گفتم منال از تنگ شلوار

بیاید باز ایّامِ گشادی !


صفحه 75



شنیدم یک نفر پیکان صفرش

میان گردنه فرمان بریده


زن و فرزند بدبختش به یکبار

ز ماشینش به آن دنیا پریده


خودش با گردن و پای شکسته

کنون در کنج منزل آرمیده


رفیقی این شنید و گفت غمگین

به لحن آدم ماتم رسیده


نگو پیکان که آن گردن شکسته

بلانسبت بلای جان خریده !



صفحه75

« مَش حسن » گفت فلان پیر زنک

در بغل با دو قلو می آید


شوهر پیر و لجوجش حتما

سر زشادی به فلک می ساید


چه عجب ؟ چون سر پیری هر روز

گاو ما هم دوقلو می زاید !


صفحه 74



آن یکی زن داشت کارش بود زار

زن طلاقش را گرفت او یافت کار


داشت دندان توی سفره نان نبود

یافت نان را در دهان دندان نبود


کله اش مو داشت مَهرویی نداشت

فکر یار افتاد سر مویی نداشت


خسته بود از خواستگاران زیاد

بعد چندی گشت بازارش کساد


خنده بودش لیک لب از خنده دوخت

گریه آمد در فراق خنده سوخت


میز بودش رشوه از مردم ستاند

توبه کرد از رشوه در پستش نماند


قبل حج بخشنده بود و با صفا

رفت مکّه شد حریص و نرگدا


این چنین باشد امور خاص و عام

نیت یک انسان کامل والسّلام


صفحه 73



هموطن مثل همه گر تو ترقّی خواهی

وقت آن آمده آباد کنی ایران را


ترک کن«شیشه»و« تریاک» و مزن«اکس»و« حشیش»

تا ز خود دور کنی وسوسه شیطان را


چون ببینی که حریفان قدَر و پر زورند

ضعف را پیشه مکن،ترک مکن میدان را


حیف باشد ز تو ای تازه جوان معتاد

خرج یک روزه ی تریاک کنی تنبان را


این همه اخم مکن گرچه تو بیکار شدی

منما پسته ی خاموش لب خندان را


ریش مگذار و مگو موقع گفتار دروغ

مرد بی ریش مزن بر همه کس بهتان را


چون که خواهی بشوی مثل یکی استاندار

تو مگو یک شبه ! ژاپن بکنم استان را


نابسامانی اندیشه بُوَد ویرانگر

اندکی نظم ده اندیشه بی سامان را


غر زدن چاره ی درد من و تو نیست پسر

به عمل عُمر سر آید غم بی پایان را


می نماید شُل و ول پای امورات تو را

گر ریاست بدهی شخصیتی نادان را


از غم رشد و ترقّی ِ وطن غصّه مخور

خیز و آباد بکن شهر دل ویران را


می توانی بکنی کار وطن را میزان

گر تو میزان بکنی هیکل نامیزان را


تا زمین خوار و دله دزد در ایران هستند

خوار می بینی و بس موطن آبادان را


دم از عرفان مَزن ای اهل ریاکاری ها

در ره ساده دلان دام مکن عرفان را


صص 71-72



زیبایی جنگلی،تن رودی تو

ای کاش که در کنار من بودی تو

محدود شدی به چادر و پیراهن

دنیای منی اگر چه محدودی تو

صفحه 70



ای آنکه قسم به خاک تربت خوردی

رفتی حرمین و خاک غربت خوردی

اموال مرا نخورده ای چون کفّار

تو مال مرا به قصد قربت خوردی


صفحه 70



بد ای برادر از من و زیبا از آن تو

ویلا ز من هزینه ی ژیلا از آن تو


آن ماکسیمای پول هدرکن از آن من !

پیکان باستانی و زیبا از آن تو !


چک های جیب کهنه ی بابا از آن من

آن جیب پر صلابت بابا از آن تو !


پیتزافروشی ِ سر کوچه از آن من

آن افتخار خوبی پیتزا از آن تو !


آن مکّه ای که مانده ز بابا از آن من

روزه نماز و خواندن آنها از آن تو


آن آسمان خراش خرابه از آن من !

از آسمان خراش به بالا از آن تو !


صفحه 69



امروز ابروان قشنگت چه ها شده

خوشگل شده اگرچه کمی تا به تا شده


قدری بخند !صورت سرد و عبوس تو

چون مردمان بوالهوس پارسا شده


با زلف چون طناب خودت بکسلم بکن

زیرا خراب تو دل این بینوا شده


ای مادر عزیز که استاد ما شدی

دانشکده به لطف تو مادرسرا شده


ختمش کنیم چونکه سلامت نیامده

هر زاهدی که قاطی این ماجرا شده


صفحه 68



ته ِ قزوین ز ناف اصفهان بِه

که این قزوین ز آفاق جهان به


خرابی های« میمون قلعه» ی آن

ز «عالی قاپو» و ن«قش جهان» به


بلندی های آن «گنبذ درازش»

ز برج ایفل و هفت آسمان به


نباشد همچو «راری»« شانزه لیزه»

«سپه» از چین و از « آن من تیان » به


اگر آلمان بماند پیش قزوین

بدون شهرت و نام و نشان به


شده مشهور دنیا سنگ پایش

ز کُلّ سنگ پاها، سنگ آن به


ز « استالینگراد » و شهر « مسکو»

خرابه کوچه های شهرمان به


عموهاش که مشهورند هر جا

ز مجموع عموهای زمان به


«چپ» و « طوقی ّ » کفتربازهایش

ز کفترهای جلد هر مکان به


هزاران پارک دارد شهر قزوین

نیاید ذکر آنها در میان به


« عبید» و « اشرف الدّین» و « دَخو» با

«بهاء الدّین » ز جمع شاعران به


همه دانند این را « عارف » ما

ز ایرج میرزای خوش بیان به


پلنگ کوچه و بچّه شیرش

ز شیر بیشه ی مازندران به


«سکینه بیگم » ما به ز « ماری »

ز  «سوفیا» زنان ناتوان به


دخوی کوچه گرد نامدارش

ز « دون کیشوت» آن خلد آشیان به


اگرچه شعر گفتن خو چیزی است

ولی شاعر نبودن بی گمان به !

صص66-67


میمون قلعه : از آثار باستانی قزوین

گنبذ دراز : مقبره حمدالله مستوفی

راری : از محله های قدیمی و پایین شهر قزوین

سپه : قدیمی ترین خیابان ایران

عمو : یا دادا لقب داش مشدی های قزوین

چپ و طوقی : از انواع کبوترهای قزوینی

دخو : دهخدا

بهاء الدّین : استاد بهاء الدّین خرّمشاهی

سوفبا : سوفیا لورن

دخو : نام شخصیتی بامزه در قزوین.مثل ملانصرالدین



عید شد فصل جوانی کردن

ترک ایّام خزانی کردن


فصل تبریک و پیامک دادن

ترک تبریک زبانی کردن


لذّت بی حد و حصری دارد

بوسه از روی فلانی کردن


دل خود را بتکان از کینه

تا به کی خانه تکانی کردن


دست باید بکشیم از غصّه

خویش را سخت روانی کردن


می کند عُمر تو را سخت تباه

با غم و غصبه تبانی کردن


می شود در همه جا صحرائی

عشق و حالات نهانی کردن


شعر بی معنی ما پایان یافت

ای خوشا ترک معانی کردن

صقحه 65



ما برای کسب آرای زیاد

سیم کارت اعتباری می دهیم


تا که بنشینیم بر اسب مُراد

هر که می خواهد سواری می دهیم


از برای ازدواج سوّمین

وام بر پیران کاری ! می ذهیم


بر رئیسان وعده انواع پُست

سکّه بر کادر اداری می دهیم


مُژده ای بی خان ها،بهر رای

خانه های استجاری می دهیم


جیب ها را می کنیم از سکّه پُر

غصّه و غم را فراری می دهیم


هر که بنزین خواست ما در خدمتیم

کارت بنزین را به یاری می دهیم


ما شماها را نجات از کوچه ها

مشکلات عصر گاری می دهیم


چونکه آوردیم آرای زیاد

عکس خود را یادگاری می دهیم


بند تنبان،کشک،بادمجان بَم

بسته ی سبز هزاری می دهیم


در ضیافت های ما شرکت کنید

ما عجب شام و ناهاری می دهیم


می برد دل از حریفان لنگ مرغ

مرغ چاق گلعذار می دهیم


کدخدا اصغر فلان دِه یار ماست

ما در آن دِه زهرماری می دهیم


کیفتان کوک است با پیک نیک و سیخ

دستتان زیبا نگاری می دهیم


صص63-64


نگاری : وافوربا همه ی فضل و سخندانی ام




باز گرفتار پریشانی ام


لِه شده توی صف نان چانه ام

توی صف بیمه ی درمانی ام


هر کس و ناکس زده بر ریش من

خنده،مگر غول بیابانی ام ؟


تا که خودم را بکنم تقویت

در طلب روغن حیوانی ام


چشم خودت را بده بر حال خود

گریه کنم با دل سیمانی ام


ای گل من ! تا که تو را دیده ام

محو تو در عالم حیرانی ام


عشق تو را هم بکنم کنترات

عاشقم و عاشق پیمانی ام


تا که تویی گندم آدم فریب

عاشق آن لحظه ی شیطانی ام


توی ادارات به رقص آمدم

سعی نکن تا که برقصانی ام


شعر تر و تازه ز من خواستی

بنده مگر سعدی و خاقانی ام ؟


بنده کی ام ؟ شاعرکی نکته یاب !

خالق  اشعار خوش و آنی ام

صص61-62



شنیدم مادری روزی برآشفت

در آن حالت به فرزندش چنین گفت


که � ای نزدیک سنّ پیرمردی

تو می خواهی که کی داماد گردی ؟


نه فکر زن گرفتن ، نه معاشی

عجب تو بچّه ای مشکل تراشی !


همیشه توی فکر چون و چندی

عزیز من ! تو خیلی بد پسندی !


چرا تو اینهمه وسواس داری

به این بیماری مُزمن دچاری ؟


فلانی را که گفتی اهل ناز است

دماغش گنده و قدّش دراز است !


یکی را گفته ای با خویش قهر است !

ولش کن بچّه ی پایین شهر است !


دگر را گفته ای از فرط چاقی

نمی گنجد میان هیچ اتاقی


فلان که دختر همسایه ماست

رها کردی که خیلی می خورد ماست !


بیا و جان من دیگر به یکبار

تو از این بچّه بودن دست بردار !


جناب آقای تحصیلکرده

مگر تو می کنی تخم دوزرده ؟


که می خواهی زنت بی عیب باشد ؟

زن بی عیب در دنیا نباشد !


ولیکن دختر خانم زیاد است

یکی هم دختر � مشدی عباد � است !


که خیلی هم نجیب و سر به زیر است

و توی کار ِ خانه مثل شیر است


اگر که مادرت را دوست داری

بیا و راهی ام کن خواستگاری


که دامادت کنم چون آب خوردن

مرو تو اینهمه شمران و جردن !


وگرنه با چنین مشکل تراشی

مجرّد تا تمام عمر باشی !!


صص59-60



روبهی گفت به مرغی زیبا

توبه کردم دگر از خوردن تو !


هوس بُردن تو یادم رفت

کار زشتی است هوس کردن تو !


می روم در پی روزیّ حلال

چون حرام است دگر بُردن تو


تو لطیفی ّ و ظریفی ّ و عزیز

دست بردارم از آزردن تو


مرغ گفتا که :« فریبت نخورم

توبه ات هست همان مُردن تو !


روبه و توبه و روزی ّ حلال ؟!

خنده دار است قسم خوردن تو »!!!


صفحه 58



گاهی چپ و گاه راست باید باشم

گر خواسته ای تو ماست باید باشم

من یوغ ارادتت به گردن دارم

هر جور دل تو خواست باید باشم


صفحه57



مزدای هزار من فدایت بشود

ای کاش که مدح من هِجایت بشود

چون دست رقیب شد عصایت بشکست

ای کاش که دست من عصایت بشود


گر لطف به دردمند کردی مَردی

یا خنده ی دلپسند کردی مَردی

مردی نبُوَد از فقرا دزدیدن

گر مال مرا بلند کردی مردی



برای دست شکسته دوست خوبم جناب آقای بهاء الدّین خرمشاهی :

این دست شکسته گرم کاری بودست

در دست رفیق لپ اناری بودست

هرچند شکسته است خوارش مشمار

« دستی است که در گردن یاری بودست »!


صفحه56



آن مردک پیر فکر حالی دگر است

هر چند که فکر او محالی دگر است

گویند زنش به تازگی نفله شده

چون تازه جوان فکر غزالی دگر است


دیوانه عشق ناب و جوشان هستیم

در عشق چو رودها خروشان هستیم

خندیدن دلربایشان ما را کشت

ما کشته این خنده فروشان هستیم


از دست تو من مهاجرت خواهم کرد

از جور غمت مسافرت خواهم کرد

گر صلح کنی من از ره اینترنت

با تو همه شب مجاورت خواهم کرد

صفحه 55



ای کان نبات و معدن شیرینی

زیبایی و سخت قابل تحسینی

مانتوی خودت اینهمه کوتاه مکن

تا من نَشَوَم شُهره به کوته بینی


بیگاری و کار چند می باید کرد

شیرین عملی چو قند می باید کرد

کار خرکی و سخت فرسود مرا

میراث پدر بلند می باید کرد


ای سنّ تو هفتاد و یا یکصد و هفت

ای گرم شده ز آتش هیزم و نفت

تصویر تو در جهان گوناگون چیست ؟

آمد خرکی به دشت جفتک زد و رفت !

صفحه 54


گویند جلیقه نجات است تنت

در ورطه غم آب حیات است تنت

گر گاز شَوَد قطع غمی نیست مرا

در سردی دی چو آتروپات است تنت


بی عاطفه همچو دسته بیل است دلت !

بی میل به مردی و سبیل است دلت !

گرمم نکنی ز عشق هرگز زیرا

سرد است همیشه اردبیل است دلت !


در پیش تو عجز و احتیاج آوردم

بی پولی و سستی مزاج آوردم

چون چاره نبود از مجرّد بودن

مثل همه رو به ازدواج آوردم !

صفحه 53


در جبر و مثلثات استادم من

از زندگی و فقر به فریادم من

بنگاهی بی سواد بهتر ز من است

از جیب بدون پول ناشادم من


تریاک بدون غش خریدن هنر است

در گوشه خلوتی خزیدن هنر است

غم نیست اگر سیخ تو را بشکستند

با سیخ شکسته هم کشیدن هنر است


صفحه 52


اخم تو اگرچه در دلم شیرین است

میدان غمت پُر اضطراب و مین است

رخسار تو خشک و خالی و دست انداز

بی جاذبه چون ورودی قزوین است


آمد رمضان و در نمازند همه

مشغول دعا،راز و نیازند همه

در راه ترقّی و کمالند روان

هر چند که سخت حقّه بازند همه !


آمد رمضان و پُرخوری رفت از یاد

افتاد شکم ها به فغان و فریاد

هر چند شکم ها همگی محترمند

با غُرغُرشان هیچ کسی داد، نداد !!

صفحه 51


هرگز شکمم نخورد سیر از هر چیز

بیچاره سرم شدست پیر از هر چیز

چون لایه معروف اوزون شد سوراخ

حیران دل من که خورد تیر از هر چیز


گویند که که گریه زیادی خوب است

من می گویم که عشق و شادی خوب است

از تنگدلی خیر ندیدست کسی

با تنگدلان بگو که شادی خوب است


مژگان تو همچو چاقوی زنجان است

عاشق کش و خون ریز چو نامردان است

هر بچّه که مادرش شَوی، بابایش

در پیش تو شک مکن که او مامان است
صفحه 50


آن کس که مرا در این جهان کرد علم

محتاج به میوه کرد و سبزی و کلم

گر هست به واقع آفریننده من

می داد عروس بخت را در بغلم ؟


آمد رمضان که نفس را خوار کنیم

پاکی و خلوص را تلنبار کنیم

آمد رمضان به اصل خود برگردیم

با حرص زیاد بار خود بار کنیم !


آمد رمضان « مشدی عباد» رفت ز یاد

بابای عزیز و یاسمن رفت از یاد

هر چند دروغ گفت آقای فلان !

با آن دهن دروغ زن رفت از یاد !

صفحه 49


گویند که کار و مال دنیا کشک است

مرگ است نکو،خیال دنیا کشک است

مشغول  به عشق و حال هر روز و شب اند

گویند که عشق و حال دنیا کشک است


ای قامت تو ز خاک تا اوج زُحَل !

ای رفته دماغ خویش را کرده عمَل

عشق تو مرا سخت زمین خواهد زد

در عشق تو هر چند شوَم رُستم یَل !


صفحه 48


پول تو کم است؟ ما زیادش بکنیم

روی تو گرفته ؟ باز و شادش بکنیم

حلّال تمام مشکلاتیم پسر

تنگ است دلت؟ بیا گشادش بکنیم !


این زندگی ام نه در خور کام گذشت

در غصّه فرزند و غم شام گذشت

وقتم که گرانبهاترین می باشد

در دادن و در گرفتن وام گذشت

صفحه 47


شادیم که بر روی غمان می خندیم

بر ماتم خود در صف نان می خندیم

مردم همه بر سبیل ما می خندند

ما نیز به ریش مردمان می خندیم


در سینه ما نبود علم ازلی

در مدرسه هم نبود کار عملی

چون بی عملان به فکر خوردن بودند

ما نیز شدیم مردمان عملی


کردیم کمان عاقل و فهمیده شدی

با شخصیت و وقار و سنجیده شدی

دیدیم که جهل تو مرکّب شده است

دارای هزار خلق گندیده شدی

صفحه 46


پشت میز ریاستم امروز

می زنم فاتحانه لبخندی


در اداره شدم رئیس همه

عاقبت با هزار ترفندی


دوره ی فقر و سادگی بگذشت

نوبت خوردن است یک چندی
صفحه 54


تازگی شاعرکی مویش را

بسته از پشت سر و مِش کرده


رُژ زده تا بشود خوش اندام

مدّتی رفته و ورزش کرده


دیدم و گفتمش« ای یا عزیز !

رویَت آغاز به تابش کرده


شده ای خود غزل بی بدلی

طبع تو گرچه فروکش کرده »!

صفحه 44


دولتا شاد بکن باز دل غمگین را

وقت آن است که آزاد کنی بنزین را


نیست گازی و یقینا متضرّر بشویم

زیر قیمت بفروشیم اگر ماشین را


نتوانیم که باری بنماییم سوار

در خیابان «عسل» و «نسترن» و «نسرین » را


آی راننده ی تاکسی که تو بنزین داری

اندکی چون همه دریاب من مسکین را


ای که بنزین نتوانی بخری بهر ی سفر

داخل خانه بمان نیمه فروردین را


ای که دشنام به هر ناکس و کس می دادی

خالی از فحش مکن آن دهن شیرین را


ای که از سفره ی فقر فقرا کش رفتی

منما این عمل مسخره و ننگین را


می زنی هول چرا موقع غارت کردن

کمی آهسته بخور شلغم محرومین را
صص 43-44


زندگی خسته کننده شده است

دور از شادی و خنده شده است


شیر تسلیم خر بی سر و پا

کرّه خر؛شیر درنده شده است


دوستی بسته به تار مویی

دوستی ها شکننده شده است


اسب افتاده عقب از خرها

خر بد شکل برنده شده است


داخل جنگل مولا روباه

صاحب ثروت گنده شده است


از وفاداری دیرینه سگ

پاچه ها پاره و کنده شده است


صفحه 42


« دیرسالی است که در من جاریست »

عشق که معنی آن بیکاریست


از تو بیزار شدم چون رفتی

عاشقی آن طرفش بیزاری است


دوستت دارم و بیمار توام

عشق من چون پدرت بازاریست


ای که بی پولی و محتاج چو من

زندگانی تو از ناچاریست


پیش پایم همه جا چاه شده

چاله و چوله و ناهمواریست


مردم آزاری و پیش همه کس

خواب تو نیک تر از بیداریست


کاش می رفت دَمی بر سر دار

آن که مشغول کله برداریست


پول کم،گشنگی و کار زیاد

کار من،کار نگو، بیگاریست


هر کسی را که در این جا دیدم

خسته از رندگی تکراریست


ساکنانش همگی رفتنی اند

دل تو خانه ی استیجاریست


تا تو زیبا بشوی دکتر من

کار من روز و شبان بیماریست


خوب بنگر که کنار من و تو

از دو رویان جهان بسیاریست


بس که زیبایی و موزون و لطیف

محو روی تو شدن اجباریست


من میگم:« تو روح پاکی »

تو میگی:« چه سینه چاکی » !


من میگم :« عاشقت استم»!

تو میگی :« قلبمو بستم»!


من میگم :« بازش بکن باز »!

تو میگی :« نمیشه ، با ناز »!


من میگم :« نقل و نباتی »!

تو میگی :« برو دهاتی »!


من میگم :« عزیز جانی »!

تو میگی :« خیلی چاخانی »!


من میگم :« برات شدم نیست »!

تو میگی :« عقل تو کم نیست »!


من میگم :« تو خیلی لوسی »!

تو میگی :ـ خیلی ملوسی »!


من من میگم:« تو خیلی شیکی »!

تو میگی :« تو مثل خیکی »!


من میگم :« خودت رو ساختی »!

تو میگی :«خودت رو باختی «؟!


من میگم که «بکسُلم کن »!

تو میگی :« برو ولم کن »!


من میگم :« چه با وقاری »!

تو میگی :« چه خنده داری »!


من میگم که :« هفت خاجی »!

تو میگی که:«خل مزاجی »


من میگم :« شبیه دوکی »

تو میگی :« چه کله پوکی »!


من میگم :« خوبیتو رو کن »!

تو میگی :« میو میو کن »!


من میگم :« منو نرقصان»!

تو میگی :« برو پدر جان »!


من میگم :« میرم پاورچین»!

تو میگی:« اشکاتو ور چین »!


من میگم:« خانگه دار»

تو میگی :« کفشاتو وردار »!

صفحه 39


مردی آمد از دهاتی توی شهر

یک نگاهی کرد بر زن ها یواش


گفت:« من هم داشتم از این زنان

ای خدای مهربان یک دانه کاش !


خوشگلان هستند مثل بربری !

خانم من هست مانند لواش »!!


صدام که آرام به اعدام گرفت

از چوبه ی دار بدترین نام گرفت

صدّام که دام می نهادی همه عمر

دیدی که چگونه دام صدّام گرفت


گفتند که توی گور صدّام

رفته است برای استراحت

مردم شده اند راحت او نیز

از دست خودش شدست راحت


صفحه 38


شنیدم مردکی لات و« ابول » نام

شبی سر مست بود افتاد از بام


به پیش دکتری بُردند او را

و خواباندند ان جا آن عمو را


ولی آن مَرد قرص و آبدیده

ز فرط ضربه شد قدری خمیده


چو بابایش بیامد پیش ایشان

به او فرمود جدّی و پریشان :


«نگاهش کن ولو گردیده،هیهات

مگر تو نیستی فرزند بابات ؟


چرا اینگونه زار و تق ّ و لقّی ؟!

چه شد مردانگی ّ و کله شقّی ؟


پسرجان راست شو مردانه می ایت

که خم بودن سزاوار « ابول » نیست »!!!!

صفحه 37


ای خوشا بر همه اولاد بشر خندیدن

در همه حال به هر ماده و نر خندیدن


ما بخندیم به هر آدم از مغز تهی

کار ما نیست به هر آدم گر خندیدن


هنر آن است که با دست تهی خنده کنی

در همه وقت بکن وقت ضرر خندیدن


پدرت گر به سر مادرت آورده هوو

کار زشتی است بر این کار پدر خندیدن


در صف شیر چو چاقو بخوری خنده بزن

وه چه زیباست به هنگام خطر خندیدن


آدم یُبس نخندد به هزار و یک لب

بزند دست به هر کار مگر خندیدن


گر بدانی چقدر کار جهان مسخره است

می شود کار تو هر شام و سحر خندیدن


گر تو خوردی لگد از پشت سری شکوه مکن

باب کن توی صف قند و شکر خندیدن


کاش می شد بکنی در همه جا جایگزین

جای این گریه و غم،دیده ی تر خندیدن
صفحه 36


تو ماری یا ماهی               سقط بشی الهی

چرا گذاشتی بازم         منو سر دو راهی         سقط بشی الهی


چرا میری نگارا دنبال مایه دارا                   تو گوشه و کنارا

بیا به گوشه ی چشم ما بکن نگاهی               سقط بشی الهی


اگه نشی تو یارم  باباتو درمیارم                    طنابو ورمیدارم

خودم رو دار می زنم جای تو اشتباهی               سقط بشی الهی


رو گوشی موبایلت داری عکس رقیبو            عکس اون نانجیبو

با من کارد و پنیری به جرم بی گناهی              سقط بشی الهی


خودت رو جای آهو قالب کردی به یارو         یه روز میام پیش او

لنزاتو درمیارم  میگم که چش سیاهی             سقط بشی الهی


دو سال عذابم دادی  دلم رو کردی خسته           برو گردن شکسته

الهی که بیفتی یه روز توی یه چاهی        سقط بشی الهی

صفحه 35


هر کی گمان می کنه که آدمه

عزیز من ! بدون یه تخته ش کمه


بچّه پس انداز نکن چون میگن

بچّه بلای زن و مَرده ، همه


دنیای درد و غم و رنج و بلاست

پشت هر ان مرد که دیدی خَمه !


چون که زن و مرد خصومت کنند

اسلحه قاشق شود و قابلمه


قر بده بشکن بزن و خنده کن

دور و بَرت گرچه پر از ماتمه


خنده تو مسخره است یا ز عشق ؟

وضعیت خنده ی من مبهمه


گو بوزد باد فنا،هر چه خواست

هیکل کالباس خور ما محکمه


هر کی رو دیدم به یکی فحش میده

خر که به ما فحش نمیده آدمه !
صفحه 34


اگر کورها را نمایی علاج

و یا خانه سازی تو از برج عاج


اگر جان دهی عمری از گشنگی

بمیری به زیر درختان کاج


تصادف کنی با تریلی شبی

بپاشد تو را سمت هر سو ملاج


از آن به که با دست خالی کنی

چو انسان نادان و خر ازدواج !

صفحه 33


قسط های بنده بار نیستند

تا به جویشان بیفکنم

قسط های بنده کوه درد و رنج های جاری اند

لانه کرده اند

همچو عنکبوت

در تن و روان من

همچو داغ

مانده جای قسط های بی شمار

بر روان و جان من


قسط ها جوانی مرا ربوده اند

همچو داس

زندگانی پر از نشاط را دروده اند


قسط ها

تیغ کاری اند

در تن و روان ما

از برای نسل های بعد

یادگاری اند


زیر بار قسط ها

هفته،ماه و سال و خویش را

بنده گم نموده ام

مثل اینکه هیچوقت

در جهان عشق و شادی و سرور و عاشقی نبوده ام


برده اند

عُمر مردمان قرض دار را

تا به دور دست ها قطار قسط ها

درد و رنج دیده اند

جای راحتی

دایما مراجعین بانک ها

زیر سایه سار قسط ها


با وجود این

باز هر کجا که وام می دهند بنده حاضرم

گر رئیس بانک دوست صمیمی شماست

بنده چاکرم !
صص30-32


تازگی طشت جمعی از روسا

پیش مردم ز بام می افتد


گاه در ابهر و گهی زنجان

یک رئیسی به دام  می افتد


اندکی آن رئیس پنهانکار

هم ز نان و ز نام می افتد


آب ها چو ز آسیاب افتد

کار او وفق کام می افتد


می رود جای دیگری سر پُست

در خور احترام می افتد !


گیر او جای دلبر در پیت

دلبری خوشخرام می افتد


گیر هرگز نیفتد او ،گیرش

دلبری صبح و شام می افتد


می شود توی کار خود ماهر

عشق او بر دوام می افتد

صفحه 29


من آدم بی پولم،دیوانه و شنگولم

در قرض فرو رفتم،تا خرخره می لولم

آشفته و درمانده انگار که یک غولم

یک ریز رود بالا شومی ز سر و کولم

             من آدم بی پولم، دیوانه و شنگولم


رفته است هدر عُمرم،علّافم و بی کارم

با دست تُهی از خود شرمنده و بیزارم

هرچند که در خوابم،گویند که بیدارم

در عرصه ی نادانی بسیارم و بسیارم

            من آدم بی پولم، دیوانه و شنگولم


گه توی صف شیرم،گه توی صف نانم

رفته است گرو صدجا آفتابه و تنبانم

در فکر و خیال خود غرقیده! و حیرانم

وقت است فرو ریزم،چون خانه ی ویرانم

                 من آدم بی پولم،دیوانه و شنگولم


هر لحظه فشار آید بر بنده و امثالم

بی فایده می باشد هر چند که می نالم

افتند طلبکاران چون گربه به دنبالم

هنگام فراریدن! غمناکم و خوشحالم

                       من آدم بی پولم دیوانه و شنگولم


باید بکنم دزدی همچون دگران من هم

چون گشنه و نالانند فرزند من و زن هم

هرچند که فرسوده چون روح همه تن هم

پوشاک و غذا خواهد ناچاری بودن هم

                     من آذم بی پولم دیوانه و شنگولم


باید پس از این گردم یک شاعر بنگاهی

سودی نکند هرگز اشعار پُر از واهی

با پول حرام خود بر کعبه شوَم راهی

تا میل کنم آنجا کُلّی کره و ماهی

                 من آدم بی پولم دیوانه و شنگولم


صص27-28



گفتم گه حاجی صفر

عاشقا رو گرفتن ؟

از یه نفر شنیدم

هم شما رو گرفتن ؟


می گن گرفتن تو رو

تو بالکن دفترت

یه خرده غش می کردی

کنار دوس دخترت


چشم زنت دور باشه

مردک هفتاد ساله

با دختر بیست ساله

رو هم ریختی بزغاله ؟


حاجی صفر به من گفت

اشتبا کردی پسر

دوس دخترم کجا بود ؟

چه حرفا؟ خاکم به سر


یه خانم جوونی

نیاز به یاری داشتش

اومد تو دفتر من

یه خرده کاری داشتش !!


کاراشو انجام دادم

واسش خونه خریدم

یه خرده در راه حق

به دادشم رسیدم


خونش پایین شهره

اونجا که سوت و کوره

تو کوچه ی تنگی که

کمی عبور مروره


اون وقتایی که دوره

از بنده چشم زنم

چیزمیزایی می خرم

به اون هم سر می زنم !


امّا منو گرفتن

به جرم پنهون کاری

میگن که با دختره

ریختی رو هم انگاری


آی مردم سر گرون

غماتون ارزون باشه

من دوس دارم کارای

خیرِیّه پنهون باشه !!

صص 25-26


در آن وقتی که با جمع رقیبان گرم عیش و گفتگو هستی

در آن نوبت که در کافی نت دانشکده با آن رقیب من

نشستی و من از درد حسادت سخت می کاهم

تو را من پشم در راهم


تو را من پشم در راهم

در آن نوبت که با استاد پیر و بی قیافه گرم می گیری

در آن وقتی که مشتاق تو می باشم

و تو انگار از دیدار من سیری

ز دستت می رود تا آسمان آهم

تو را من پشم در راهم


پیامک های عشقولانه ! چونکه می دهی بر هر کس و ناکس

در آن وقتی که حتی یک پیامک هم

نیامد از تو در گوشی ّ همراهم

من این را خوب فهمیدم

تو را من پشم در راهم


اگرچه تک درخت جنگلی ّ ناز می باشی

بسی طنّاز می باشی

اگرچه از من ِ عاشق تو رو گرداندی و با دیگران دمساز می باشی

اگرچه هستی ای معشوق من زیبای دلواهم

ولیکن خوب می دانم

تو را من پشم در راهم


صص23-24


گر آدمی از سران ده خواهی شد

یا جزء ستمگران ده خواهی شد

از خاک سیاه و سرد خواهی رویید

روزی علف خران ده خواهیشد


پیش از من و تو خرمرادی بودست

پیوسته جهان در غم و شادی بودست

هرچند جهان در کف بی مصرف هاست

فریاد ز مصرف زیادی بودست


انگار که از باده ی پنهان زده ای

چنگی به دل خون حریفان زده ای

خواهم که یکی گاز به سیبت بزنم

هرچند که تو چو سیب دندان زده ای
صفحه 22


حیدر بابا عموقلی گرم کاره

شهری شده موجب افتخاره

مثل زنش فاطی که شد ستاره

ابروهاشو تازگی ور می داره

من نمی دونم زنه یا شوهر

ابروی نازکش که دل می بره


زمین هاشو فروخته قنبرعلی

پژو خریده مثل مشدی ولی

با رفقای مست و پامنقلی

مُدام میرن یللی و تللی

بعضی روزا گیر پلیس می افتن

بعضی روزا گاز میدن و در میرن


حیدربابا فاصله ها زیاده

جیب یکی تنگه،یکی گشاده

یکی لنگه برای شامی ساده

اون یکی مسته از غذا و باده

یکی داره می ترکه این روزا

اون یکی ول می پلکه این روزا


حیدربابا دولت شعور آورده

علمو واسه کرا و کور اورده

واسه ما علمو چه جور آورده

تو ده ما پیام نور آورده

به جای رفتن مکّه،مدینه

درس می خونه حالا ننه سکینه


ته کشیده گرچه محبّتامون

فوق لیسانسامون شدن فراوون

تو خونه شون با خوشحالی و جون جون

فلسفه می خونه رباب بی دندون

زنا میخوان یه روزی استاد بشن

از زیر یوغ مردا آزاد بشن


حیئربابا به هیچ کسی نگویی

صحّت گفتار منو نجویی

اینو می گفت به بنده یک عمویی

به بچّه ها نمره می دن کیلویی

هر کی قبولیش زیر صد در صده

آدم بی سواد و خیلی بده

صص21-22


دلا خدمتگزار مردم استیم

اگرچه در مقام خود گم استیم


نشو ناراحت از وضع هشلهفت !

که ما جزء جهان سوّم استیم


همیشه مست آب و آبدوغیم

اگرچه بی شراب و بی خم استیم


نه سرویم و نه کاجیم و نه افرا

کم از خاکستریم و هیزم استیم


ز پول مردمان با شرافت

گهی لس انجلس،گاهی رُم استیم


نه فکر صادرات نفت و بنزین

نه فکر واردات گندم استیم
صفحه 20


تخم ریزی می کند ماهی در آب

هر شبانه روز صدها بی صدا


مرغ چون یک تخم بگذارد کند

روستایی را خبر با قدقدا


هست ماهی شخص خوب و کاردان

باسواد و خالی از ادّعا


مرغ باشد مردم بسیارگو

بی عمل،توخالی و ظاهرنما


می کند کار کم خود را درشت

کاه را چون کوه سازد پیش ما

صفحه 19


گفتم به رئیسی که چنین وضع گلی را

بر هیکل بی خاصیت ما مپسندید


فکری بنمایید بر این وضع گل آلود

چون صاحب عنوان و مقامید و بلندید


در فکر فرو رفت و پس از ثانیه ای چند

گفتا که بگویم همه گل گیر ببندید !!
صفحه 19


کودکی چسبید روزی بر پدر

که فلان اسباب بازی را بخر


بعد از آن شد در پیاده رو ولو

که ندارم جامه و تنبان نو


گفت بابایش که:« جیبم خالی است

جیب خالی مایه بی حالی است


ای پسر جان دست بردار از سرم

سال دیگر من برایت می خرم


وضعمان امسال خیط است و خراب

از گرانی گشته صد جامان کباب


خیز و حالم را مگیر ای در به در

از خر شیطان بیا پایین پسر »!


باز چون فهمید آن طفل فضول

نیست توی جیب بابا هیچ پول


گریه کرد و کودکانه نعره زد

که برو از پیشم ای بابای بد


من نمی دانم چگونه زنده ای

تو تمام سال را شرمنده ای


بی نوایی و فقیری و گدا

رُک بگویم ای پدر پشمی چرا ؟!


ای سبیل تو دو متر و خرده ای !

تو نمی دانی که دیگر مُرده ای !


اُف بر این وضع شلم شوربای تو!

ای پدر من آب گشتم جای تو !


ای شده از بی ریالی مثل موش !

تا به کی این را مخر آن را مپوش ؟!


شعر من دیگر در اینجا شد خراب

شد دچار ترس و لرز و اضطراب


چشمهایش اشک زد از فرط درد

ناگهان افتاد مُرد و سکته کرد !

صفحه 18


اگر افتاد کارَت در اداره

بزن حرف خودت را با اشاره


اشاره کن به جیب پُر ز پولت

بگو این است آیا راه چاره ؟!


که رشوه راه حل ّ مشکلات است

در ایران بالاخص در این هزاره !


اگر بی پولی و در آسمان ها

برای خود نداری یک ستاره


سوارت می شود هر ناکس و کس

تو خواهی شد الاغ هر سواره


بیا بشنو ز من حرفی گهر بار

الا ای آنکه هستی هیچ کاره


برو دنبال کسب پول و قدرت

ندادی عقل خود را گر اجاره


بده جولان و حرف مفت می زن

گهی واضح،گهی با استعاره


برو پشت تریبون ،توی هرجا

حمایت کن تو از تنبان پاره


چو جیب بینوایان ته کشیده

تغار شعر این جانب دوباره !!


سگ هاری به روبهی می گفت

که چرا شُهره ای به مکّاری ؟


حقّه بازی ّ تو جهانگیر است

بی حیایی و مردم آزاری ؟


چاچولک بازی و دورو هستی

پست می باشی ّ و ریاکاری »؟!


گفت روبَه که :« من رفیق توام

تو مرا هیچ جا نمی آری ؟


نیستم روبَه و سگی هستم

در ردیف سگان بازاری


اشتباهی گرفته ای تو مرا

ای سگ بی نوا تو تب داری » !!

صفحه 15


آشفته،خراب و درب و داغون

در دست گرفته بند تنبون

بی حوصله باز اوّل صبح

از خانه قدم گذاشت بیرون


در وسعت غصّه ها فرو شد

سیگار گذاشت بر لب خود

گردید مچاله مثل کاغذ

در لاک خودش کمی فرو شد


یک لحظه ز ذهن او گذر کرد

باز آخر برج است امروز

واگشت کمی دوباره نیشش

با آن همه درد و غصّه و سوز


امروز حقوق می ستاند

گل کرد و لبش به خنده واشد

در پالتوی کهنه اش ز شادی

یک ذرّه- یواش - جا به جا شد


یک لحظه ی بعد یادش آمد

او مانده و این حقوق ناچیز

گردیده دوباره فصل زایش!

از بچّه اگرچه کرده پرهیز


چندیست که مثل قسط هر چیز

افتاده عقب اجاره خانه

خواهند کتاب و کیف و تنبان

مژگان و سکینه و ترانه


تا چند گریختن شبانه

از دست هزار و یک طلبکار

شرمنده شدن دوباره تا کی

در پیش عیال مردم آزار ؟


با چشم پُر اشک گفت با خود

ای وای که گاو بنده زایید !

افتاد دَمر میان کوچه

یک مرتبه سکته کرد و چایید !!
صص13-14


یکی پرسید از یک دزد پُررو

چرا دزدیدی از مال فقیران ؟


نکردی رحم ای زالوی نامرد

تو حتّی بر یتیمان و صغیران


جوابت چیست حالا پیش ملت »؟

چنین فرمود او مانند شیران :


« اگر دزدی نمی کردم رفیقان  

در این وضع هشلهف ! توی ایران ،


بباید می نمودم زندگانی

تمام عُمر مانند دبیران »!!


گفتند :« معلّمان دگرگون شده اند

خواهان حقوق و مسکن و نون ! شده اند

کردند تجمعّات گسترده همه

از بس که ز فرط فقر داغون شده اند» !!

صفحه12


به نام ایزد حیّ تعالی 

که جان بخشید و ایمان داد ما را

 

دراین ابیات سُست و پُراراجیف!

لغاتی چند را کردیم تعریف !

 

خریّت":جیب خالی ّ وعروسی" !

ترقّی" :دستمال و چاپلوسی" !

 

خیانت ":چیزکی شیرین تراز قند" !

سلامت ":کیمیا"،معدوم" :لبخند" !

 

صداسیما":چاخان "،بازار":گنداب" !

دبیری" :گشنگی"،بدگوشت" :قصّاب" !

 

دوا" :سیمرغ"،دکتر ":عاشق پول" !

سبیلومردکِ آمپول زن :"غول" !


گدا":قارون" ورشوه :" پول چایی" !


همیشه کارمردُ م:"خودنمایی" !

 

پسند مردمان:"خوش رنگ وبویی" !

در اینجا سکّه ی رایج:"دو رویی" !

 

سعادتمند:" فرد ِ سردرآخور"!

جوان:"علاف"،دانشجو :"کتک خور "!

 

فلاکت:"دستمزد ِ درس خواندن" !

حماقت:"درصداقت راست ماندن" !

 

مدیریِّت:" عذاب زیردستان" !

پُر از شور و شعف:"دنیای پَستان" !

 

وفا:"کشک" و جهنّم:" زن ذلیلی" !

جواب حق پرستان:"مُشت وسیلی"!

 

اداره:"مرکز ِ تعظیم کردن" !

دودستی رشوه را تقدیم کردن !

 

فقیر:"آنکس که در فقدان شادی است !

وجود او در این عالم  زیادی است" !

 

غنی:" اَنبان پُر فیس و تکبّر!

که دردزدی بسی دارد تبحّر"!

 

حیا:"پَشم" و زن:"آقا"،مرد:"نوکر" !

پسر:" بابا"،پدر:"برگ چغندر" !

 

قدیمی:" زن گرفتن"،نو:"تجرّد"!

قوقولی قو:"زن" ومردانه:" قدقد"!!

 

نشان کارمندان:"جیب خالی" !

غذا:" بادهوا"،پُز :" نیک وعالی" !

 

ادب:":عنقا که پشت کوه قاف است "!

به جز بی تربیت بودن خلاف است!

 

تخصّص:"کشک و بی ارزش لیاقت" !

یگانه رمز پیروزی:"ارادت" !

 

سبیل:" افسانه"،شایع:"بی سبیلی" !

مُد ِ قرن ِ معاصر :" زن ذلیلی" !

 

پدر:" تنها نماد ِ شرمساری "!

سبکساری وجلفی،"با وقاری"!

 

پسر::" موی دراز،ابروی ِ نازک !

که در دخترشدن گردیده چابُک" !

 

فشار قبر:« ایام نداری            

 بدهکاری و بیکاری و زاری »!

 

تقلب:« کار هر ایرانی خوب "!  

اگرچه سنتی زشت است و معیوب  

 

گدا: «آن کس که با شد گردنش کج              

وایضا دست و پا و باسنش کج »!

 

ترانه:«چیزکی سُست و مزخرف         

که می خوانند آن را با کف و دف »!

 

پر از فیس و غرور:«آقای شاعر»!        

وفا و معرفت :« یک چیز نادر»! 

 

معلم:« آن که اعصابش خراب است       

برایش زندگی رنج و عذاب است »!

 

مدیر:«آن کس که بر میزش بچسبد        

به میز گنده و تیزش بچسبد»! 

 

زرنگ:«آن کس که باشد ضدّ اخلاق        

وَ دارد توی دزدی فکر خلاق »!

 

دروغین :« دوستت دارم عزیزم      

به پایت زندگانی را بریزم»؟

 

تبِ شهوت:«غزل ساز و ترانه     

اساس  شعرهای  عاشقانه»! 

 

فراوان توی دنیا:«غصه و غم»!        

بهشت و دوزخ و آینده:« مبهم »!

 

تکبّر:« کار اشخاص فروتن »!  

 دراین دنیا همیشه بهترین:« من »! 

 

بلای دیدگان و کاهش جان:        

«نگار مانکن و مانتوی چسبان»

 

کلک:«آن کس که مِی پنهان بنوشد         

برای نان مصالح می فروشد» !

 

خجالت:«بی زبانی،روی قرمز »    

پُر از خالی:«عزیزم بی تو هرگز»!

 

توقع:«آن چه بالا رفته اکنون » 

پدر:«آن کس که می باشد جگر خون »

 

هدر:«عمر تو و روز جوانی » 

تبانی:«کار  آقای   فلانی»! 

 

شعور و فهم:« یک چیز کذایی»! 

شده کار همه :« مدرک گرایی»

 

وجودت:«آنچه در خورد ازاله است »!   

سرت:«سطلی که سرشاراززباله است»!

صص 9-11


«مش حسن» مردی به رَه دید و گریبانش گرفت

گفت :« ای مردَک چرا در پای تو شلوار نیست »؟


گفت «: شلوارم گِرو بُرده است بقّال محل !

ناجوانمرد است این بقّال و مردم دار نیست »!


گفت :« بیکاری مگر که اینچنین وارفته ای »؟

گفت که :« در این زمانه کیست که بیکار نیست »؟!


گفت :« بَس ژولیده ای دیوانه را گفتی زکی »!

گفت:« تو آیینه ای در گفته ات انکار نیست »!!


گفت :« داری حرفهای گنده گنده می زنی »!

گفت:« اکنون گنده گویی هم مُد بازار نیست »؟


گفت :« شامت نان خالی است و است و اشکنه»!

گفت :« زیرا چاکرت مثل تو دولتیار نیست »!


گفت :« من بهر چه دارم می خورم مال تو را »؟!

گفت :« چون کوته تر از دیوار من دیوار نیست »!


گفت :« بر خیز و برو در خانه ات ای نرّه خر »!

گفت :« قربان نرّه خر را خانه ای در کار نیست »!!

صفحه 8


به پیش جوشکاری رفت مَردی

دَهد تا جوش سوراخ سپر را


از ایشان خواست یک پول قلمبه

که سوزانید قلب آن بشر را


پس از چندی همان استاد زالو

گرفته همچنان دور کمر را


سوار تاکسی آن مرد گردید

بریده بود زیرا دست و سر را


گرفت از او کرایه را مضاعف

دَمر گرداند آن مَرد دمَر را


خلاصه می بُرند اینجا مُداوم

همه یک جور گوش همدگر را !
صفحه 7


ای فقر سکوت خانه از توست

دعوای پدر،بهانه از توست


آن دخترک فرار کرده

تنها ز سکوت خانه از توست


آن مَرد جوان که رفته دزدی

در خلوتی شبانه از توست


با پای خودش نرفته دزدی

ای فقر که دام و دانه از توست


آن مَرد که بچّه ی خودش را

انداخته توی لانه از توست


آن کارگری که گشته بی جان

در داخل کارخانه از توست

صفحه6


دید مرد نشئه ای را بچّه ای

مست در راه باراجین می رود


گفت با بابای خود :« این مرتیکه !

پس چرا در راه همچین می رود ؟!


می زند چشمک به زنهای قشنگ

از پی «سُلماز » و « نسرین » می رود !


گر کُند اینگونه استعمال مِی

آبرو از شهر قزوین می رود »!!


گفت بابایش که :« در راه خلاف

گرچه جالبناک ! و شیرین می رود ،


بی خیال از کارهایش غم مخور

چون خلاف راه و آیین می رود ،


با یکی خوشگل تر از خود بین راه

تا سحرگه زیر ماشین می رود »!!


با اتولش هر سحر از کوچه ها

می گذرد «مش صفر» از کوچه ها


گاز دهد،بوق زند باز هم

می گذرد مثل خر از کوچه ها


گرچه بیفتد به دس اندازها !

باز درآرد پدر از کوچه ها


می زند از بس به درختان و جوی

در برود بی سپر از کوچه ها


می کُشد از پیرزن و پیرمرد

رفع کند تا خطر از کوچه ها


می زند و می کند و می برد

آجر و سیمان و در از کوچه ها


می گذرند اهل محل روز و شب

از خطر او دمر از کوچه ها


می شکند مثل یکی گاو نر

کلّه و پا، دست و سر از کوچه ها

صص 3-4


دیشب که بارون اومد

لیلا لب بون اومد


رو بومشون غضنفر

به خاطر اون اومد


تا ببینه لیلا رو

تا به لبش جون اومد


یهو داداش لیلا

- مهدی - از بیرون اومد


چون که دید اون دو تا رو

خشمش فراوون اومد


رفت توی آشپزخونه

با چاقو بیرون اومد


غضنفر عاشقو

با چاقو زد خون اومد


غضنفر ماکسیما رفت

پیکان داغون اومد


چک و چونه ش

بدون دندون اومد


لیلا هم شد فراری

از ده به تهرون اومد


عاشقی رو بنازم

که قاتل جوون اومد


این شعر بی سر و ته

اینجا به پایون اومد
صفحه 2


به مامانش شکایت کرد مردی

"که در دستِ زنم مرغی اسیرم

 

در این مدّت مرا از بس چزانده

دگر بیچاره ام کردست و پیرم

 

نباشم پیشِ او هم سنگِ موشی

اگرچه پیشِ خود شیری دلیرم

 

همه شام و ناهارم زهرماراست

دگر از زندگی کردست سیرم

 

چنان گردیده این ظالم سوارم

که در زیرش الاغی سربه زیرم"

 

چو مامانش شنید این آه و زاری

از او پرسید:"فرزندِ فقیرم،

 

تو آیا دوست داری او بمیرد

برایِ تو زنی دیگر بگیرم"؟

 

بگفتا:" نه که می ترسم به والله

خودم از شادی مرگش بمیرم"!!

صفحه 1