اشعار علیرضارضائی

اشعار فارسی و ترکی علیرضارضائی

اشعار علیرضارضائی

اشعار فارسی و ترکی علیرضارضائی

شعر نوی طنز

گرچه متّهم به رانت های مختلف

اختلاس و غارتند

گرچه راس قدرتند

صاحبان برج های مرتفع

با شکوه و شوکتند


بر جَبین شان اگرچه داغ ننگ هست

عشق و حالشان

در بلاد کفر و شهرشان فرنگ هست

نور حق و رحمت اند


گرچه در اداره ها حضورشان

غایب است

مثل من

پشت شان

حرف بد نزن

آی ! احترامشان

 واجب است

پیش کسوتند


گرچه دستشان کج است

در پناه ریش های توپی و مرصّع اند

دختران و همسرانشان

پشت بُرقع اند

با خدایشان

گرم ذکر و صحبت اند


تو گمان نکن تمام می شوند

یا که با تصادفات و حادثات

حرام می شوند

بچّه های بچّه های دزدها

تا ابد 

توی نوبتند


نور چشم هایشان

در هزار فُرمت اند

"کیش"،"لندن" و "موناکو" و "پاریس"

بی خیالِ عیش و عشرتند

چاق و لاغر و 

کوته و دراز

در نماز و در نیاز

سخت گرم لفت و لیس !

غرق در عبادتند


گرچه پول نفت را 

میل و حیف می کنند

کیفشان همیشه کوک باد

چون به جای ما

عشق و حال و کیف می کنند


صاحب شعور ملّی اند

در جهان

با مبالغی که اختلاس می کنند

مایه ی غرور ملّی اند

تو گمان نکن

مایه خجالتند


خوب چون نگاه می کنم

مشکل از من است

من چرا به این برادران

اعتراض می کنم ؟

چون که این عزیزکان !

در لباس فقر و دولتند

تحت صد هزار گونه سختی و مشقتند

دزدها

دزد نیستند

خادمان ملّتند



 دراینجا چند د کان است

که پشت دخل کاسب ها کمین کرده

همه درانتظار مردمی بی حال و بی پولند

- همان هایی که تویِ فقر می لولند–

 

نخستین: کاسب گردن کلفت و چاق و دیلاقی است !

که خیلی طاغی و یاغی است !

کلک مردیست دود آلود و اخمو و سبیل آگین !

- همان که توی مسجد بین مردم،مؤمنان- هی می کند آمین!

که تا شاید سر خلق خدا ،این مردمان ساده لوح و روستایی را،

بمالد شیره ی قزوین !

 

دوم : یک مُردنی مَردیست عینکمند !

که دایم می زند لبخند !

،همان که مثل زالو خون مردم را مَکیده تا شده اینگونه ثروتمند ،

ولیکن ظاهرش آدم نما و سخت مطلوب است !

وپیش عمّه اش او آدمی خوب است !

 

من اینجا بین این مردان،کلک مردان بی انصاف،

تعجّبناک و سرگردان و ترسکناک! می گردم !

که ناگه می رسد مامور تعزیرات

و کاسب ها به ناگه جیم می گردند !

 

یکی می گوید:«این یارو

دوباره آمده تا تخته بنماید

دکان و کاسبی مان را !

وَ نگذارد بیندازیم با تنبان به مردم بند تنبان را !

قلم دردست و دفتر دربغل مردیست خشماگین !

 

دگر می گوید این مامور

جریمه می کند ناجور

واصلا اهل رشوه ،پول توجیبی گرفتن نیست !

چه بدمردیست !

 

سوم با ترس و لرزی خیس می گوید که: « زاییده است گاوما !

چرا ؟ زیرا گران کردیم نرخ لوبیا و ماش و سبزی را !

اگرچه توی این اوضاع هردمبیل !

مشخّص نیست نرخ هیچ چیز ودکّه ی انصاف ووجدان و مرّوت هم شده تعطیل !

ولیکن این مزاحم مردتعزیراتی بی دین

برای ماست عزرائیل


هردو اهل خواندن شعریم و بیکاریم

هردو اهل فکر

هردو غم داریم

در چنین وضعی که مردم عاشق پولند

عشق بازی با کتاب و با قلم داریم

هردومان یک تخته کم داریم!!



ماه با خند ه کِشدار چه زیبا می گفت

چه بسا

صبح فردا «حسنِ مُرغ فروش»

صبح خود را نرساند تا شب

یا فلان مرد گدا

شَوَد از زندگی نحس و پُر از درد جدا!

شوهر آن زن زیبای تُپُل!

بِپَرَد از قفس زندگی اش چون بلبل!

یا فلان ثروتمند

مرغ روحش شود آزاد از بند!

پس

ای کسانی که مُدام از غم و از غصّه پُرید!

«امشبی را که در آنید غنیمت شمُرید»


غزلی ساخته ام

مدلش پایین است!

غزلم اوراقیست!

چرخهایش متعلّق به «جناب سعدی»

باد آن از «حافظ»

پیچش از «انوری»است!

سکته کرده غزلم

دهنش یک وری است!

صافکاری می گفت

غزلت ،

چند جایش خورد ه!

شعر خودرابدهم باید من

عمل جرّاحی

چونکه در آفساید است

بینی شعر کجم یک خُرد ه !!



تو به من خندیدی

و نمی دانستی

که من آن پیرهن پشمین را

از دکاندارِ محل

با چه دوز و کلکی دزدیدم !

مش حسن صاحب دکان محل

با شتاب از پی ِ من تند دوید

با تمام زورش

لگدی زد به دلم

همه چیزم ترکید !

برق از کله ی من نیز پرید !

یکی از رهگذران

گفت :این دزد پدر سوخته را

باید از نیمه بُرید !

تا شود عبرت و درس ِ دگران !

دیگری ،

زیر چشمان ِقشنگ ِ من بیچاره بادمجانی کاشت !

از برای زدن اینجانب

دسته بیلی بر داشت !

و من ِ آواره

توی آن همهمه ی سرگردان

با خودم می گفتم

کاش هرگز پدرم فقر نداشت

کاش هرگز پدرم فقر نداشت


زندگی به جز
عشق و قلبهای عاشق و تپنده نیست
جای اخم و گریه لطف کن بخند
چونکه در قمار زندگی
با حضور مرگ
هیچ کس برنده نیست