اشعار علیرضارضائی

اشعار فارسی و ترکی علیرضارضائی

اشعار علیرضارضائی

اشعار فارسی و ترکی علیرضارضائی

امشب

امشب اتاق بوی تنَت را گرفته است
لبهام‌ عطر پیرهنَت را گرفته است


بادا همیشه بی تو و دایم سیاه بخت
ازمن کسی که داشتنَت راگرفته است


جز خاطرات یار نباشد به وقت مرگ
دستی که گوشه ی کفنَت را گرفته است


شاعر به یاد عشق کسی گریه می کنی
بغضت فصاحت ِ سخنَت را گرفته است


می خواهی از فراق بگویی ولی کسی
تهدید می کند،دهنَت را گرفته است

 




ریستن

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

تو فکر یه شهرم

تو فکرِ یه شهرم

یه شهرِ رؤیایی

یه شهر سرشار از

آغوش و‌ زیبایی

 

شهری که بیگانه

با بمب و‌ خون باشه

در اون محبّت تا

اوج جنون باشه

 

تو‌ فکر یه شهرم

یه شهر بی چینه

یه شهر بی ماه و

تقویم و آدینه

 

شهری که در اون نیست

تبعیض و بدبختی

خوب و‌فضیلت‌ نیست

جان کندن و سختی

 

تو اون بشه رقصید

در بادها با تو

راحت بشه حس کرد

گرمای دستاتو

 

تو‌ فکر یه شهرم

شهری که باید، نیست

شهری پُر از شادی

شهری که شاید نیست



حیران یانیر

نه یای نه قیش ایسته ییر

نه پول نه ایش ایسته ییر

#حیران اود توتوب یانیر

گویلوم یاغیش ایسته ییر



برگرد

آن روز برفی

درآن هوای سرد در آن سوی دیوار

گرمم نمودی

با بوسه های گرم درهنگام دیدار

ای مهربان یار!

خورشید من در ماتم دستان گرمت

روزم لباس تیره پوشید

رفتی وابری شد دل من

از چشمهایم غصه بارید.....

ای خاطرات تلخ و شیرین!

ای دفتر چشمان تو پرازغزل های تب آلود!

ای روح دریا !

جاری رود!

پاییز غم بر کشتزاران دلم زد

وقت است برگرد