اشعار علیرضارضائی

اشعار فارسی و ترکی علیرضارضائی

اشعار علیرضارضائی

اشعار فارسی و ترکی علیرضارضائی

ملالی نیست

رفتی از پیشم و خیالی نیست

بی توام،باشد و ملالی نیست


شعر هست و دو استکان یادت

خوش تر از شعر عشق و حالی نیست


شعر اگر که بدون تو باشد

فاقد ارزش است و عالی نیست


جز شراب نگاههایت در

دلم،این کوزه ی سفالی،نیست


بود خالی اگر به تو گفتم

جای تو خالی است،خالی نیست


با تو در دشت سبز اشعارم

تازگی هست و خشک سالی نیست


مثل عشق من و تو در دنیا

عشق ممتازی و زلالی نیست



هزار پاییز

اگرچه بین من و تو هزار پاییز است

برای دیدن تو پای لحظه ها تیز است

 

همیشه منتظرت زیر بارش غم ها

نشسته سایه ی مردی که آن سوی  میز است

 

کجایی ای که برای من و غزلهایم

وجود گرم و عزیزت هوا،همه چیز است؟

 

تو ذاتِ عشقی و بی تو حیات وَحش جهان

پُر از حوادثِ غمناک و وحشت انگیز است

 

اگر چه نیستی امّا هوایِ شهر دلم

به رنگ دیدنت،از انتظار لبریز است

 

بدون عشقِ تو شاعر چه می تواند گفت؟

مترسکی است که در خوابهای جالیز است

 

هدیه ی تو به من چیست؟:آشتی کردن

دو استکان غزل ناب و بوسه آمیز است

 

برای حفظ تو احساس صاف و ساده ی من

کشیده خنجر و با عقل من گلاویز است

 

سر قرار نشستن،نیامدن هایت

حکایتی است که در یاد باد و پاییز است

شور غزل

امشب بیا شور غزل را بر تَنَم کن
با بوسه ای از جنس آتش روشنم کن


بر من بباران چکّه چکِه عاشقی را
باغی پُر از احساس و یاس و سوسَنَم کن


ای عشق ای دریایِ مَوّاج و مقدَّس
در باور آغوشِ خود روئین تَنَم کن


دلتنگی ات در تارو پودَش لانه کرده
پیراهنت را همدم پیراهنم کن


در خلوتِ من عطرِ مویَت را رها کن
سرشار از آن بوی خوش و مردافکنم کُن


تو "شمسی"و من "مولوی"بازآ و از عشق
لبریزِ شوق و غرقِ بشکن بشکنم کن


از من بگیر اندیشه یِ پوسیده ام را
از شاعرانِ ناب گوی و احسَنَم کُن


روزی اگر مُردم مرا با مِی بشوی و
آغوشِ پُر مِهرِ خودت را مَدفَنَم کن

رفیق زندگی

حیات و عشق من و در میان جان هستی
کسی که قابل توصیف نیست،آن هستی


فراتر از همه ی عشق های معمولی
وَ عاشقانه تر از هرچه،هر زمان،هستی


تویی کشاکش امواج آسمانی عشق
که موج موج به رود دلم روان هستى


رفیق زندگی ام،راوی حکایت عشق
فراز قصّه ی من،اوج داستان هستی


تو از جماعت از یاد رفتگان؟ ...هرگز
تو از قبیله در یاد ماندگان هستی

عشق تو

عشق تو که در جان جهان جا شدنی نیست

دیریست نشسته به دلم پا شدنی نیست


فردا به تو باید بسپارم دل خود را

امروز من از عشق تو فردا شدنی نیست


حسّی که به تو دارم و تو غافل از آنی

حسّی است که من دارم و پیدا شدنی نیست


یک پلک تو را دیدن و یک خاطره صحبت

تا روز ابد نیز مهیّا شدنی نیست


دریای منی،رودم و دنبال تو امّا

دنبال تو رودیست که دریا شدنی نیست


روزی بکند شهر دلم را متلاشی

دوریّ تو بمبی است که خنثی شدنی نیست


روح غزل حافظ و در هاله ای از ناز

هرگز غزل چشم تو معنا شدنی نیست