اشعار علیرضارضائی

اشعار فارسی و ترکی علیرضارضائی

اشعار علیرضارضائی

اشعار فارسی و ترکی علیرضارضائی

رباعیات عاشقانه

هم مزرعه شادی و گندم هستی

هم مستی و جام و ساقی و خُم هستی

ای عشق جهان بی تو پر از آشوب است

آرامش روح پر تلاطم هستی



ای دوست بیا به کوچه ام ماوا کن

بک پنجره رو به خانه ی ما واکن

چندیست ندیده ام به جز زشتی ها

تو زاویه ی دید مرا زیبا کن

 


باز آمده ام به خانه آغوشت
تا تکیه کنم به شانه آغوشت
بگذار که اشعار خوشی سر بکنم
در محفل شاعرانه آغوشت


آرامش و امیّد شب دنیایی

ثابت شده لبّ مطلب دنیایی

ای در رگ و روح شعر جاری،ای عشق

تو خاص ترین مخاطب دنیابی


ترک غم و آشنایی عشق نکن

هی پرسش از چرایی عشق نکن

بی عشق اگر چه زندگی ممکن نیست

از هیچ کسی گدایی عشق نکن


آن دلبری و گریز و پرهیز تو را

آن بوسه ی تلخ و قهرآمیز تو را

هرچند که نیست جاودان می خواهم

زیبایی تردید برانگیز تو را


بر حضرتِ عشق اقتدا خواهم کرد

بر وعده و عهدِ خود وفا خواهم کرد

یک روز اگر رئیس جمهور شَوَم

جمهوریِ عشقِ را بنا خواهم کرد


در دفتر قلب من گل نام تو است

در سینه من گلایول نام تو است

روزم همه دلپذیر و لبریز از توست

شب،سرشار از تسلسل نام تو است


باید که به روی سبزه لرزان با تو

غلتان برسم به اوج و پایان با تو

باید که بهشت را به چالش بکشم

در جنگل ابر و زیر باران با تو


با تحفه و کشکول و تبرزینش بود

آفاق خیال زیر بالینش بود

در هاله ای از رهایی و زیبایی

عشق آمد و غم داخل خورجینش بود


یک روز غریق ساحل من بودی

دنیای قشنگ و کامل ِ من بودی

بازیگر نقش های بسیار قشنگ

شخصیّت اوّل دل من بودی


آموخت به من عشق تو زیبایی را

فهماند غم و لذّت تنهایی را

می بینم و در آن سوی مِه می سوزد

چشمان تو-آن چراغ دریایی را -


ای مستی سرخیّ لبت ویرانی

در غیبت تو که باز شد طولانی

خالی شده اند واژه ها از معنا

چون زنجره های خشک تابستانی


داریم من و عقل و دلم درگیری

هستیم سه انتحاری و تکفیری ...

وقتی که تو با میوه ی لبهای خودت

پرهیز مرا به وسوسه می گیری


از خویش تهی هستم و سرشار توام

آشفته و بی قرار و تب دار توام

شهر و همه  ی مردم آن بیکارند

جز من که در انتظار دیدار توام


بر روی دلم هزار در باز شود

آن روز پُر از نشاط و اعجاز شود

از هر صبحی خوش و دل انگیزتر است

صبحی که از آغوش تو آغاز شود


شور و شعف و نشاط و آزادی بود

نه واهمه ای بود و نه فریادی بود

تو در قرق غربت آغوش من و

شب در قرق سگان آبادی بود


ای بار گناه دل من بر دوشت

ای برف ترین خاطره ها تن پوشت

ای کاش سقوط کرده و می مُردم

در درّه ی مه گرفته ی آغوشت 


در شهر به جز نام تو را نشنیدم
با یاد تو بیدار شدم،خوابیدم
دور از تو شدم شبیه ابر از دریا
 امّا همه جا به یاد تو باریدم


تو رفتی و مانده عشق در رگهایم
اندوه نشانده عشق در رگهایم
صد باغ پُر از انار و انگور شدم
تا ریشه دوانده عشق در رگهایم


از مستی آغوش و لب و خنده کمی
از شادی بی شائبه و عشق دَمی
من باشم و تو باشی و موسیقی باد
ایوان و غروب و قهوه ی تازه دَمی


ای کاش در انتظار هم بنشینیم
در قلبِ پُر از بهارِ هم بنشینیم

در مدرسه ای که عشق می بارد از آن
بر نیمکتی کنارِ هم بنشینیم


 پوسیده ام و منتظر زنگ توام

خورشیدی و طیفی از تِم و رنگ توام
شاید تو به یاد من نباشی اما

در یاد تو و همیشه دلتنگ توام


بر سوخته استخوان و بالم خورده
بر چشم تر و زبان لالم خورده
تو نیستی و گلوله ی دوری تو
بر سینه شعر و بر خیالم خورده


این دوری و انتظار یادت باشد
آغوش پُر از بهار یادت باشد
تا محو شوند بی قراری هامان
باران و سر قرار یادت باشد



آهوی قشنگ و تیزپایی در من 
عطر خوش و گنگ روستایی در من
بر هر طرفی که هر زمان می نگرم
ای عشق تو چهره می گشایی در من


غرق غم و اضطراب شد بعد از تو

فریاد رسم شراب شد بعد از تو

خون می چکد از چشم دو بیتی هایم

حال غزلم خراب شد بعد از تو


دور از تو غم فراق ویرانم کرد

امواج خیال تو پریشانم کرد

شد شاخه پُر گلی وجودم امّا

پاییز نبودن تو عریانم کرد


هر لحظه هزار شعر انگیخته است

با عطر و گلاب غزل آمیخته است

عمریست شراب زلفهایت ای عشق

بر شانه ی شعر های من ریخته


هرچند سیاه بر تن بوسه ی توست

دستِ دل من به دامن بوسه ی توست

من می دانم  که عاقبت می آید

فصلی که پر از شکفتن بوسه ی توست



ای دلخوشی و پشت و پناه دل من

ای بی تو پُر از غم ایستگاه دل من

عمریست که اسرار تو پنهان مانده

در داخل جعبه سیاه دل من



ای متن پر از حاشیه ها دامن تو

ای نرم تر از برف دل آهن تو

ای کاش بیایم و بمانم عمری

در گردنه های برف گیر تن تو



تا در سر من خیال آتش بازی است

بر سینه ی تو مدال آتش بازی است

با دیدنشان تا به ابد می سوزم

چشمان تو کارناوال اتش بازی است



مغروقم اگرکه دل به دریازده ام

مقتولم اگرکه سر به صحرا زده ام

بی لطف و حمایت و حضورت ای عشق !

بی مزّه  و خشک انار سرمازده ام



تا آخر عمر دَم به دَم می جنگم

هر ثانیه و به هر قدم می جنگم

دل می بَرد و همیشه من می بازم

هر وقت سَرِ تو با دلم می جنگم



دل می کشدم سوی گل لبهایت

در حیرتم از بوی گل لبهایت

بگذارکه بنشیند و سر مست شود

زنبور لبم روی گل لبهایت !



وقتی که تو نیستی عَدم می آید

آوار غم تو بر دلم می آید

می خواهم از اندوه تو گویم امّا

اندوه زیاد و واژه کم می آید



بی عشق بدون بال و پَر زیسته ای
در ظلمت جهل و کور و کر زیسته ای
از تو به جز از هیچ نمی گیرد مرگ
غم ، بوسه و شعر را اگر زیسته ای



بین من و تو قهوه ای و میزی نیست 
تو نیستی و بهار و پاییزی نیست
هر بار قدم زدم خیابان ها را
جز خاطره ی تلخ و  غم انگیزی نیست



هم جنبش خاموش تو را می شنوم

هم عطر بناگوش تو را می شنوم

از صخره و سنگ و گون و ساحل و موج

موسیقی آغوش تو را می شنوم



آهنگ دَف و تار شنیدن دارد

با عشق ِ تو ای یار شنیدن دارد

لطفی کن و آهنگ دلم را بشنو

این سی دی خش دار شنیدن دارد



هر روز ظهور می کنی در قبلم
با ناز عبور می کنی در قلبم
هر وقت که سخت می شوم دلتنگت

اعلام ِ حضور می کنی در قلبم



گفتم که پرنده می شوم بعد از تو
از یاد تو کنده می شوم بعد از تو
تو رفتی و من ماندم و روزی صدبار
می میرم و زنده می شوم بعد از تو


افسرده ام و فاقد سرزندگی ام

خشک و ترش و دچار شرمندگی ام

بی رخصت و پابرهنه ای عشق بدو

یک بار دگر در وسط زندگی ام



سازی شده ام که بی تو بی آهنگم

با دلهره ی ندیدنت در جنگم

در عشق تو شرح حال من اینگونه است

دل سنگی و من آینه ای دلتنگم


از هر چه که هست خوب و برتر هستی
دایم تر و تازه ای و نوبر هستی 
ای ماهی آبهای آزاد ای عشق
در آب حیات من شناور هستی


من با تو همیشه عاشق زندگی ام
خوشحال و سوار قایق زندگی ام
بگذار که آکنده و سرریز شود
از عطر تنت دقایق زندگی ام


ای علت شادی و خوش آهنگی من
ای باعث نرمیِ دل سنگی من 
می تابی و هر شب جریان می یابی
در ثانیه های نبض دلتنگی من


مشتاق و رفیق راه و همزاد توام
شیرین منی، همیشه فرهاد توام
شاد و سبک و چقدر از خود تهی ام
وقتی که پُر از خاطره و یاد توام


ردّ لب و ابروی تو را می گیرد
بوی خوش گیسوی تو را می گیرد
وقتی که در آغوش خیالم هستی
شعرم،غزلم بوی تو را می گیرد


دنیای قشنگ و چشم روشن داری
پیوسته لباس عشق بر تن داری
شاعر که شدی بدان که تا آخر عمر
یک سوژه به زیبایی یک زن داری

 


 

جام مِی و صد پیاله اش در دست است
در دیده او متاع دنیا پست است 
هر کس بخورد شراب هشیار شود
مستِ میِ عشق تا ابد سرمست است


تابندگی و رنگ غروبت زیباست

در ساغر قلب من رسوبت زیباست
ای تلخ و تراژدی  نبودن هایت 
جز دوری تو کُلّ عیوبت زیباست


برگرد که کوه و دشت و دریا بشوم
در سنگر آغوش تو پیدا بشوم
من کهنه درخت سوز و سرما زده ام
لبخند بزن تا که شکوفا بشوم


از عشق تو سر می روم و سرشارم
بی عشق تو بیهوده ام و بی کارم 
از هرچه تو را از عطش آغوشم
می دزدد و دور می کند بیزارم


من نیستم ای عشق بیا بودم کن
باران و بهار و جاری رودم کن
با بوسه آتشین و سوزان خودت
تبدیل به ابری از مه و دودم کن


موّاج و پراضطراب و توفانی بود
پیچیده و رازناک و طولانی بود
شد غرق در آن تمام کشتی هایم
چشمان تو همچون شب بارانی بود


می بالی و گلهای تَری می روید 
 در ساحل عشق بندری می روید 
می خندی و در سینه بی کینه من
لبریز تو قلب دیگری می روید


بگذار تمام قد نگاهت بکنم
بی مرز و بدون حد نگاهت بکنم
در چشم خودم تمامی روحم را
بگذارم و تا ابد نگاهت بکنم


بگذار که باشم از مخاطب هایت
پرسه بزنم در گذر شب هایت
بگذار که شعر هایم  آکنده شود
با طعم تمشک وحشی لب هایت


زهر است اگر عیش و جوانی بکنم
تلخ است اگرکه کامرانی بکنم
ای آب حیات زندگانی  ای عشق !
من بی تو چگونه زندگانی بکنم


با دیدن تو سرخوش و روشن بودند
سرمست شراب پیل افکن بودند
ای کاش به جای چشمهایی که تو را
دیدند دو چشم عاشق من بودند


در کنج دل من هوسی غیر تو نیست
شیرینی و طعم ملسی غیر تو نیست
با اینکه کتابی ننوشتم هرگز
در خط به خطش عشق کسی غیر تو  نیست


ترک می و ساغر بکنی باخته ای
هر جور که لب تربکنی باخته ای 
معیار و ملاک آدمیّت عشق است
بی عشق اگر سربکنی باخته ای



زیبایی و شور و حال را رسم کنم

شیدایی ماه و سال را رسم کنم

یک لحطه بیا برابر من بنشین

تا سایه ای از محال را رسم کنم


مگذار شود تباه خواهش هایم 
بیهوده و بی نتیجه کوشش هایم 
تو می روی و دوباره جا می ماند
در پیچ و خم موی  تو پرسش هایم


کی صبر و سکون را به من آموخته است ؟
غم، بازی خون را به من آموخته است 
عشق تو به غیر لذّت تنهایی
اندوه و جنون را به من آموخته است



کاری نکنی که قلب من خون بشود

این عاشق دلسوخته مجنون بشود

لبهای تو را اگر شبی فتح کنم

تاریخ لبان من دگرگون بشود


ِبگذار بنوشم از خُم چشمانت

غرقم بکند تلاطم چشمانت
بگذار که مست چشمهایت باشم

در قرن هزار و چندم چشمانت


لو رفت هر آنکه عشق را کتمان کرد
با شیوه و رفتار خودش اعلان کرد
جز عطر کسی که دوستش می داری
هر راز  که هست می شود پنهان کرد


در رنگ نگاه و سخنت غرق شدم
در جام شراب کُهنت غرق شدم
از خاطر شعر های من رد شدی و 
در عطر تن و پیرهنت غرق شدم


سلاماً على لون الحزنِ فى عینیکِ..
محموددرویش

بی عشق نفس کشیدنم اجباری است
در قید حیات بودن از ناچاری است
ای زخمی روزگار، ای دوست سلام
بر رنگ غمی که در نگاهت جاری است


غرق تو و از وجود خود بی خبرم
سرمستم و با دیدن تو  مست ترم
ای دوست بگو چگونه هشیار شوم
وقتی که به چشمهای تو می نگرم ؟


من مانده ام و درد نبودن هایت
دل نیست هماورد نبودن هایت 
آتش زده ام به آرزوهای خودم
در تیره شب سرد نبودن هایت


چادر زده در کنار تنهایی من

مهمان من است و غار تنهایی من

جز عطر حضور و پچ پچ یاد تو نیست

در خاطر کوله بار تنهایی من


از نور و ستاره پر شود شبهایم

 شعرم بشود مست و مخاطب هایم...
مستی و شرابخانه تعطیل شود
روزی که تو را کشف کند لبهایم


ای حضرت عشق، ای گل سرسبدم
ای علّت آشفتگی و جزر و مدم
در جاده ی گیسوان تو گم شده ام
با اینکه تو را نقطه به نقطه بلدم


درحسرت گلهای تنت یخ زده اند
ازدوری عطر دامنت یخ زده اند
تو رفته ای و عقربه های ساعت
عمریست که از نبودنت یخ زده اند


دوریّ تو دار می زند قلبم را

چون عقرب و مار می زند قلبم را 

هر روز هزار بار دور از چشمت

شوق تو شیار می زند قلبم را


یک بار نشد به کوی من بنشیند
در باغ و کنار جوی من بنشیند
افسوس که شاخه درختی نشدم
گنجشک دلت به روی من بنشیند


بوی گل سرخ و راز عطر سیب است 
سرمستی ناب و خوش ترین ترکیب است
جز عطر زنی که دوستش می داری
هر چیز که هست قابل تکذیب است


دور از من و ماه و هفته و سال منی
بیگانه و بی خبر از احوال منی
ای مَرهم درد و شوربختی هایم
 یادت نرود که همچنان مال منی


حیرانم و از دوری تو ویرانم
رنج ابدیّ و درد بی پایانم
از دوری تو جانِ منِ سوخته دل
می سوزد و می تراود از چشمانم


حسّ خوش می پرستی ام می بخشد
دیدار تو شور و مستی ام می بخشد
هرچند که مُرده ام ولی آغوشت
می سازد و باز هستی ام می بخشد


اندوه کم و عیش فراوان می شد
اعجاز و بهار در زمستان می شد
ای دوست اگر که عشق من رنگی داشت
دنیای سیاه رنگ باران می شد


کفارَة الفراقِ، طول العناق

گپ،حظّ حضوری،بغل طولانی است
چای و لب و قوری،بغل طولانی است
من بنده آن شاعر خوبم که سرود
" کفاره دوری بغل طولانی است
"


در دشت و چمن چه می توانم بکنم ؟
بی چشم و دهن چه می توانم بکنم ؟
در مملکتی که خوار و غارت شده است
جز یاد تو من چه می توانم بکنم ؟


در خانه و جنگل به خودت عشق بورز
بسیار و مفصّل به خودت عشق بورز
می خواهی اگرکه عاشقی پیشه کنی
پیش از همه اوّل به خودت عشق بورز


زیباست به ترس و لرز پایان دادن
با خنده ی تو به زندگی جان دادن
در ساحل عاشقی دویدن با تو
سرخوش شدن و گوش به باران دادن


موسیقی دلنشین و در گوش منی
شعری و تمام عمر تنپوش منی
چون موج که می گریزد از ساحل خود
دور از من و روز و شب در آغوش منی


سرچشمه اشعار و پَر و بال من است
درمان و دلیل خوشی حال من است
یک بوسه ات ای منبع شادی و نشاط
آذوقه ماه و هفته و سال من است


آزادی و آن بال و پری است که نیست
امّید رهایی و دری است که نیست
گاهی همه شهر و قشنگی هایش
در اصل همان یک نفری است که نیست


مجذوب صدای بلبل عشق تو است
شعر و غزلم تسلسل عشق تو است
آغوش و دهان و بستر اشعارم
هر صبح پر از عطر گل عشق تو است



آکنده ام از طعم گس لبهایت

دوریّ و پُرم از هوس لبهایت

بگذار لب مرا به آتش بکشد

آتشکده مقدّس لبهایت


سرچشمه مستی ّ و شراب است تنت

عطر خوش گل وام شده از دهنت

ای آنکه لبت مرهم لبهای من است

عُمریست پُرم از عطش خواستنت


تصویر هزار یاد داری در من

از خاطره ها زیاد داری در من

ای رمز دوام زندگانی ای عشق !

عُمریست که امتداد داری در من



آغوش تو روح گرم تابستان است

آن چیز که در وهم نیاید آن است

لبهای تو انعکاسی از جام شراب

موهای تو کشتزاری از ریحان است



از گوشه ی چشم تو تراوش کرده

در خنده ی زیبای تو جا خوش کرده

فهمیده یگانه مقصد عشق تویی

درباره عشق هر که کاوش کرده


در چایی و قهوه ام تو را می نوشم
عریانم و سودای تو را می پوشم
عمریست که سخت دوستت داشته ام
با اینکه نیامدی تو در آغوشم


بسپار به من خلوت رویایت را 

آغوش پُر  از شور و تمنّایت را 

در جام جنون من پر و خالی کن

بابونه دم کرده ی لبهایت را


ای رخصت آغوش شب و لب با تو
ای آنکه خوش است مردن و تب با تو
تو بی خبری و در دل من مانده
داغ بغل و هزار و یکشب با تو...


ای عشق عزیز دل و دارویی تو
زیبایی هر چشم و برورویی تو
بوی خوش و ماندگاریت طولانی است
آن ادکلن اصیل و خوشبویی تو


با عشق تو عازم سفر خواهم شد
از چشمه احساس تو تر خواهم شد
در بستری از خیال و در جنگل ابر
در عطر تن تو غوطه ور خواهم شد


دنیای سیاه خالی از شادی بود
گرگ سر کوچه سگ آبادی بود
جایی که تو را نفس کشیدم هر شب
ممنوع ترین گناه آزادی بود


تلخیّ مزاج دهر را خوش کرده
چندی است که کام زهر را خوش کرده
تکثیر شده بهار نارنج تنت
عطر تو هوای شهر را خوش کرده


سرمستم و شنگول، پر از عشق توام
آکنده ام و لول،پر از عشق توام
حال خوش من قابل فهمیدن نیست
سلول به سلول پر از عشق توام


از شعر و شراب و سرخوشی لبریزی
شیرینی و دلنشین و شعر انگیزی
دفترچه خاطرات من از تو پُر است
تو دختر موطلایی پاییزی


در حسرت نقطه چین لبهای توام
عمریست که شب نشین لبهای توام
ای کشف و شهود همه عالم با تو
من کاشف سرزمین لبهای توام


اسطوره و روح معبد شعر منی
زیبایی و لطف بی حد شعر منی
در بود و نبودم جریان داری تو
معنای سکوت ممتد شعر منی


شد پخش و پلا جان و تنم بعد از تو
اندوه و بلا شد وطنم بعد از تو
آن کشور غارت شده هستم که مدام
در حال فرو ریختنم بعد از تو


دلباخته ی پلنگ چشمان توام
دیوانه آب و رنگ چشمان توام
در جبهه ی عاشقیّ و در سنگر عشق
تسلیم غم قشنگ چشمان توام


کی قلعه ی اندام تو تسخیر شود
در جان و دلم عشق سرازیر شود؟
روح و تن یخ کرده ی من پیش از مرگ
ای کاش در آغوش تو تبخیر شود


جز عشق گذرگاه دلاویزی نیست
در هیچ کجا زمین زرخیزی نیست
از چیز دگر نگو و از عشق بگو
در زندگی ات که عشق کم چیزی نیست


با بغض نشانه ی تو را می گیرند
هی جانب خانه ی تو را می گیرند
هر وقت که دور می شوی از پیشم
لبهام بهانه ی تو را می گیرند


خوب است که ترک عقل و ادراک کنیم
با جام شراب، غصه را پاک کنیم
بگذار در آغوش عزیز خودمان
با بوسه عشق مرگ را خاک کنیم


سرگشته و در دیار تو می چرخم
هر جا که تویی، کنار تو می چرخم
تو ماه شب افروز منیّ و منم آن
سیاره که در مدار تو می چرخم


از جنبش دامنت خوشم می آید
از عطر خوش تنت خوشم می آید
هر وقت که غرق متن آغوش توام
از حاشیه رفتنت خوشم می آید


تو رمز دوام هستی من هستی

هر صبح و سلام هستی من هستی

من بی تو خراب و ناتمامم ای عشق

معنای تمام هستی من هستی