اشعار علیرضارضائی

اشعار فارسی و ترکی علیرضارضائی

اشعار علیرضارضائی

اشعار فارسی و ترکی علیرضارضائی

رباعیات طنز آمیز

گر لطف به دردمند کردی مردی

یا خنده ی دلپسند کردی مردی

مردی نبُوَد از فقرا دزدیدن

گر مال مرا بلند کردی مردی


بر وسعت پیشانی او تاول بود

تسبیح به دست و بغل منقل بود

اوّل شده در دزدی و غارت،آن که

هنگام نماز در صف اوّل بود


در جامعه ای که رو به واپس داریم
حیوان موجّه و ملبّس داریم
پیوسته به خون خودمان می غلتیم
تا کودنی و جهل مقدّس داریم


اموال رفیق و آشنا را خوردی         

آن دمبه ی چرب بینوا را خوردی

هرچند در دیزی مردم باز است   

 ای گربه چرا شرم و حیا را خوردی؟!


طفا پسِ مرگ من مراعات کنید
غم،ناله،عزا و گریه را کات کنید

در سوّم من مزّه و کنیاک و عرق
در هفتم من شراب خیرات کنید


بی عاطفه و اهل زرنگی شده ایم

بی حوصله و خروس جنگی شده ایم

دیریست که شهر دلمان یخ زده است

تبدیل به غولهای سنگی شده ایم


خوردی اگر از گندم این آبادی

نوشیدی اگر از خُم این آبادی

یادت نرود رفیق،بازی نکنی

با حیثیت مردم این آبادی


سالی که گذشت کار من زاری بود

پنهانی و دردهای من کاری بود

دفترچه ی قسط هایم افزایش یافت

دارایی من فقط بدهکاری بود


با چایی تلخش بخورد قندت را

بر هم بزند کلّ فرایندت را

از من بشنو،بخند،مگذار فلک

سرویس کند دهان لبخندت را


کاری نکنی که مَحو و پامال شوند

مردم همگی دچار اشکال شوند

جای غم و غصّه خوردن و دلتنگی

روزی که بمیری همه خوشحال شوند !


ای قامت تو بلند و فکرت کوتاه

ای مایه ی رنج و گفته هایت جانکاه !

باید که به هنگام مزخرف گفتن

 یک عمر تحمّلت کنم ،با چه گناه ؟!


خوشحالم از اینکه زیر و بالا نشدم

آن گونه شدم محو که پیدا نشدم

نه راست،نه چپ،نه قشری و روشنفکر

در حلقه ی هیچ فرقه ای جا نشدم


گویند:« ثواب ازآدمی می ماند!

آثار و کتاب از آدمی می ماند »

من می گویم که :«حسرت غلت زدن

درحوض شراب  از آدمی می ماند»!


از بس که غم و غصّه و حسرت خوردی

گویند نجات یافت وقتی مُردی

درد و غم و سیل و زلزله،بدبختی..

جوری شده ایران که بمیری بُردی


هم گول نجابت شما را خوردیم

هم زخم رفاقت شما را خوردیم

ای مردم ساده لوح و احساساتی

ما چوب حماقت شما را خوردیم


نه آب،نه نان نصیبمان خواهد شد

نه سینه،نه ران نصیبمان خواهد

درمی گذریم بیخود و یک قبر

بی نام و نشان نصیبمان خواهد شد


او آمد و کار همه بی تابی شد

چشم همگان دچار بی خوابی شد

با مانتوی تنگ و جذب چون کرد عبور

یک شهر پُر از مومن قلّابی شد


خوب است که بر مردم ما عرض کنند
از تو کمی ای شیخ دغل قرض کنند
تا آخر عمر کاش می شد که تو را
آلوده ایدز و کرونا فرض کنند


از چین عَلف و یونجه و کاه آوردیم
مُهر و عَرَق و مِهرگیاه آوردیم
از غرب بریدیم و به چین رو کردیم
از مار به اژدها پناه آوردیم


تو فکر نکن توی« سونا »می میری

یا مست و در آغوش«مونا»می میری

مرگ آمده سخت می زند بر در اگر

غفلت بکنی با« کرونا »می میری


می گفت:«پنیر و بسته اش هم نرسید

مُرغانه ی سرشکسته اش هم نرسید!

رفتم که بگیرم سبد کالا را

ای دوست به بنده دسته اش هم نرسید»!!


ای زاهد شهر از تو پروارتریم !

 هرچند زرنگی از تو هشیارتریم

تو«رانت »خوری و ما همه «باد هوا »

انصاف بد ه کدام پر خوارتریم ؟!


با داغ دل ودرفش بر میگردم

دلسوخته وبنفش بر میگردم !

از فاتحه ی پدرزن« حاج حسن»

غمگین و بدون کفش بر میگردم !!


باد آمد و روح برگ را زیبا کرد
پاییز تن تگرگ را زیبا کرد
درد و غم دنیای پُر از دوز و کلک
نقشی زد و  رنگ مرگ را زیبا کرد


تا کی غم این جهان خاکی بخوریم 
غم های تَکی و اشتراکی بخوریم 
ای دوست غم و غصّه ی بیهوده مخور
برخیز بیا "ساکی" و "راکی" بخوریم


گفتند که شیر و در جهان یَل هستیم
در دانش و اقتصاد اوّل هستیم
در لیگ جهانیِ رفاه و اخلاق
در حال سقوط و تَهِ جدول هستیم


تو فکر نکن که وِل معطّل هستیم

یا ملّت ِ بی خیال و تنبل هستیم

در گریه مقام ِ اوّل دنیاییم

در خنده اگر از آخر اوّل هستیم !


انداخته بود یک طرف مویش را

پنکک زده بود،گونه و رویش را

در کُشتنِ عُشاق قیامت می کرد

برداشته بود شِمر ابرویش را

▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️

نه موقع پاکوبی و عیّاشی بود

نه موسِم مِهر و زنگ نقاشی بود

با خوردن چای داغ در هیئت ها

شب بود و تمام کوچه ها شاشی بود

▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️

شب بود و نبود خواب و هم آسایش

می کرد  مدام طبل و نِی فرمایش

از دسته،زنی در آن مکان دل می بُرد

با هفت نه،هفتاد قلم آرایش

▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️

در زیر علامت و شده غرق عرق

پیچ کمر جوان که وارفته و لق...

مردم همه مات و آفرین می گفتند

می داد سلام هی علامت به طبق !

▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️

شب بود و تمام دسته از دَم می زد

غمناک و به طبل و سِنج از غم می زد 

تا اینکه زنان به او توجّه بکنند

خوشگل پسر محلّه محکم می زد

▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️

نه در "نیویورک" و "سَن خوزه" می دادند

نه تخم خروس و کُمبُزه می دادند

تا اینکه ثواب بیشتر کسب کنند

در هیئت شهر خربزه می دادند


ای شیخ مبین به چشم دشمن ما را
هرگز مشمار گیج و کودن ما را

سیر است دل و نگاهِ ما،گول نزن
با شیر و شرابِ کوثر و زن ما را



نه میل طرفداری از حق داریم

نه زندگی خوب و موفّق داریم

انگار رگِ غیرتمان خشکیده

دیریست که بی حسّی مطلق داریم


با کهنه و با جدید مشکل دارم!

با « مش صفر » و حمید مشکل دارم!

گویم که : تمام خلق مشکل دارند!

با اینکه خودم شدید مشکل دارم!!


نااهل مگویید که اهلیم همه

سرسخت مگویید که سهلیم همه

هستیم به زیر خطّ فقر و ایضا

بی مایه و زیر خطّ جهلیم همه


این هستی ما خواب فراموشی بود

دلخوشکنک و باب فراموشی بود

هر چیز که دیدیم و شنیدیم و گذشت

در طاقچه و قاب فراموشی بود


در چاهِ پُر از مار معلّق بودن

هم کاسه ی صد هزار احمق بودن

 معروف به هندوانه ی لَق بودن

بهتر که خبر چین و دهن لَق بودن


در مدرسه از زنگ خوشم می آید

از باده ی گلرنگ خوشم می آید!

 از پچ پچ ِ اغیار بدم می آید

از زمزمه یِ چنگ خوشم می آید


در مملکتی که زندگی ذلّت بود
جایی که در آن مُرده فقط راحت بود
بنشینی اگر فکر کنی می فهمی

ویروس خبیث " کرونا " نعمت بود


هرچند دلش زغصّه ها خون شد و رفت

صدبار ادراه رفت بیرون شد و رفت

چون دید که افتاده گره در کارش

با دادن رشوه سخت ممنون شد و رفت !



می گفت زنی به شوهرش روی مزار

این حرف حساب را به خاطر بسپار

از مرگ نبوده تا کنون راه فرار

ما مورچه ایم و این جهان مورچه خوار



یک روز اگر بی غم دنیا بودم
بی غصّه ی بیش و کم دنیا بودم
در هفت فلک نیز نمی گنجیدم
خوشبخت ترین آدم دنیا بودم



زشت است که در حقِّ خودت بد بکنی
مثل همه راه خویش را سَد بکنی 
راهی که نه راه است نباید بروی
کاری که نمی شود نباید بکنی




راضی به خوشی های مجازی شده ایم

شیریم ولیکن سگ تازی شده ایم

بیهوده و بی تفاوت و سرگردان

موجودات شبیه سازی شده ایم !



نه مُفتی و نه واعظ و نه زاهد باش
نه عالِم و با تجربه و وارد باش
رندانه ترین نصیحت شیخ این است :
می خواهی اگر کیف کنی فاسد باش



هشیار و خراب می تکاند ما را

بیدار و به خواب می تکاند ما را

از روی درخت زندگی دست اجل

با رنج و عذاب می تکاند ما را



ای کاش زمان زمانه ی خوبی بود

این خانه خرابه،خانه ی خوبی بود

تا اینکه به قدرت و به ثروت برسند

خون شهدا بهانه ی خوبی بود



بر ریشه و بر بال و پَر ما نزدی
با آهن و چوب بر سر ما نزدی

ای زلزله ای بختک ایرانی ها
امروز سری به کشور ما نزدی



آن مرد که بود آدمی پژمرد ه !

در حسرت خنده مانده و افسرده !

چون مرد جناب مرد ه شویش می گفت :

«صابون گرانی به تن او خورده »!!



تا خوردن می روز شماری کردیم

تحریم ِ هر آنچه زهرماری کردیم

از آمدن عید خوش و خندانیم

سی روز اگرچه روزه خواری کردیم


هم عاشق روزه و طهارت هستیم
هم در پی اختلاس و غارت هستیم
از نام و نشان ما اگر می پرسی

لکّاته و ارباب شرارت هستیم


ویران شده با سر به زمین خواهد خورد
هی چوب حراج آن و این خواهد خورد
چیزی که نخورده شیخ و سالم مانده
شک نیست که اژدهای چین خواهد خورد


از شیخ روایت شده محکم ، قطعا

گاو است و خر است و نیست آدم قطعا

هرکس ندهد رای سر و ته برود

با اهل و عیالش به جهنّم قطعا



انصاف و گذشت و رحم در آدم بود
صُلح و خوشی و رفاه در عالم بود
گهگاه به خنده باز می شد لب ما
غم بود در آن دوره ولیکن کم بود


نه پول و درآمد حسابی داریم
نه یار قشنگ و موشرابی داریم
مشغول مکیدن سماقیم و همه
شادیم که صبر انقلابی داریم


گاوش علف و الاغ آن کاه نداشت
می خواست ترقّی بکند راه نداشت
یک روز ندید روی خوشبختی را
شهری که به جز شغال و روباه نداشت



در طیّ قرون اسیر و ارعاب شدی
بیدار شدیّ و زود در خواب شدی
آه ای وطن ای خرابه ی باورها !
از آب نه از خرافه سیراب شدی


از عالم قصّه زود برمی گردیم
دلخسته و تن کبود برمی گردیم
سخت است قبول کن ولی، در دل خاک 
یک روز به شکل کود برمی گردیم


آزادی و عشق را لگد خواهم کرد 
چون بحر گناه جزر و مد خواهم کرد
ابزار فریب می کنم مذهب را
با ظاهر خوب کار بد خواهم کرد


کو شکّ و یقین و دانش و پویایی
گردیده عقیم پویش و زایایی
با اینکه بدون عقل و جاهل هستیم 
داریم همه توهّم دانایی


بدبختی و خوشبختی ما مدّت هاست
بی ربط به کار و کوشش و قسمت هاست
در دست خدا نیست همه می دانیم
وابسته و در دست ابرقدرت هاست


یا باج به یو.اس و اروپا می داد
یا رشوه به روسیه و صدجا می داد
بد بود حیات و وضع آن ملّت که 
تاوان نفهمی خودش را می داد


غارتگر اسب راهوارت نشود
ارباب و شریک و ریزه خوارت نشود
چون شیخ سوار ملّت خر شد گفت
تا خم نشوی کسی سوارت نشود


دنبال کتاب و درس رفتن ضرر است
هر شخص که راه راست رفته پکر است
می گفت به شاگرد خودش استادی
هر کس که خر است از همه خوشبخت تر است


هم کاسه و با تمام ما همدم بود 
بیگانه نبود و با همه محرم بود
جای پدر و مادر درمانده ی ما
مسئول بزرگ کردن ما غم بود


نه محض فریب ریش را ساخته ایم
نه مسلک گاو و میش را ساخته ایم
گفتی که : چگونه زندگانی کردید ؟
ما زخم به زخم خویش را ساخته ایم


تو آمده ای راه مرا سد بکنی
با زور مرا به مسلکت اد بکنی
ای شیخ بگو که تا به کی می خواهی
از مردن ما کسب درآمد بکنی ؟


هستیم پراکنده ، منظّم بشویم
یک روز رها و چیره بر غم بشویم
در سنگر عشق و وطن و آزادی
غم نیست اگر یکی یکی کم بشویم


گفتم بدهم عذاب غم هایم را
خالی بکنم برآب غم هایم را
رفتم به شرابخانه تا غرق کنم


نیرنگ و شکست سهمگین خواهد خورد
اردنگی و زخم از آن و این خواهد خورد
جز مردم خود به هرکسی تکیه کند
هر شاه که باشد به زمین خواهد خورد

در جزر و مد شراب غم هایم را


جز زهر کشنده،خنجری تیز نبود
در قلب من و شوق برانگیز نبود 
این زندگی ام مراسم تدفینی..‌.
دنبال جنازه ام کسی نیز نبود


پوچ است گذشته ی من و آینده 

از هستی و اعمال خودم شرمنده 

تصویر دقیق ملتی هستم که 

با دست خودش گور خودش را کنده


محتاج ترّحم اند و نادان هستند
مُردند اگرچه صاحب جان هستند
این خلق که اند ؟: گوسفندانی که
دنباله روی صدای چوپان هستند


گر رند  و رئیس انجمن خواهی شد 

یا دزد و فراری از وطن  خواهی شد 

هرجا برسی،هر غلطی هم بکنی

تسلیم و شکار گورکن خواهی شد


بی غفلت و چالاک تو را خواهد خورد
خوش باشی و غمناک... تو را خواهد خورد
از خوردن غم صرف نظر کن زیرا
مانند همه خاک تو را خواهد خورد


این نکته اساسنامه ی چینی ماست
راه و روش و طریقت دینی ماست 
در بین خران زیستن و خر نشدن
ماهیّت و منشور و جهان بینی ماست


از هر طرفی صدای نان می شنوند
عمریست که لیچار و چاخان می شنوند
وقتی که شما نغمه سرایی بکنید
با معده ی خود گرسنگان می شنوند


تا وقت غروب از سحر می گیری
با رنج و عذاب و دردسر می گیری
اجر تو هزار مرتبه بیشتر است
از ترس زنت روزه اگر می گیری


بی ارزش و بی فایده جان فقراست
آلوده به خون،دهان و نان فقراست
ششدانگ وطن به نامِ ثروتمندان

در راه وطن مرگ از آن فقراست


یک اسکلت تکیده، رُعب آور بود
حیران و گرسنه،شاکی از داور بود
در سطل زباله غرق شد مردی که،
 قربانی لذّات پدر مادر بود


کم از غم و غصّه  آه و زاری بکنید
هی در رگ خود امید جاری بکنید
تا جمعیت کشور ما کم نشود
ای مردم خوب اضافه کاری بکنید


می گفت کسی که کودن و لات و لشیم
یک مُشت عقب مانده ی بی غلّ و غشیم
کی خوب شود حال دل ما ، گفتم : 
آن روز که دست از خریّت بکشیم


آزاد و خلاص از غم نان خواهی شد 
در گلشن آرزو روان خواهی شد
ای آنکه روان تو بسی غمگین است
یک روز تو هم شادروان خواهی شد


با سعی و مشارکت فرو ریخته است
 بی هیچ مقاومت فرو ریخته است
بدتر ز بنایی که فرو می ریزد
دیریست که مملکت فرو ریخته است


با هول تمام خواب بد می بینیم 
دانا و عوام خواب بد می بینیم
ما شب زدگانیم که از روز ازل
خوابیم و مدام خواب بد می بینیم


دیریست که کُرک و پَرمان ریخته است
ویران شده بام و درمان ریخته است 
در جامعه ای که شاد بودن هنر است
یک عالمه غم بر سرمان ریخته است


آزردگی و ملالتش بیشتر است 
تا خوش باشد رسالتش بیشتر است 
هر کس که به پوچی جهان پی ببرد
افسردگی و بطالتش بیشتر است


گر میل به گاو و خر کنی بی معناست
با دیو و فرشته سر کنی بی معناست
بر زندگی پوچ که از هیچ پُر است 
از هر طرفی نظر کنی بی معناست


بدبختی و فقر و بینوایی باشد
آکنده ی دزدی و گدایی باشد
پایان تمام آرزوها مرگ است
در جامعه یی که تک صدایی باشد


ای روده دراز آفت جان هستی
شک نیست که پرگویی و نادان هستی
ورّاجی تو دلیل نادانی توست
کوتاه بگو اگر سخندان هستی


لب تشنه و بی قرار شد دریامان 
بر قهر زمین دچار شد دریامان 
از دولت بی تفاوتی های شما
تبدیل به شوره زار شد دریامان


با مُردن من دشت و چمن می سوزد
آثار حیات و جان و تن  می سوزد
آن گونه به حال مرگ افتادم که
خورشید دلش به حال من می سوزد


دنیا که عمارت پدرسوخته هاست
سرشار کثافت پدرسوخته هاست 
زندان و جهنّم خردمندان و
میخانه و جنّت پدرسوخته هاست


درباره این حرف تجسّس بکنید
بیتوته اگر به کوه زاگرس بکنید ،
دریای ارومیّه اگر خشک شود ،
باید پس از این نمک تنفّس بکنید


درگیر و اسیر منطقی پوسیده
زیر لگد دقایقی پوسیده
نفرین شدگانیم که بی هیچ هدف
هستیم سوار قایقی پوسیده


بر شومی بخت و فال خود گریه کنید 
بر نکبت و ابتذال خود گریه کنید 
ای ملّت گول خورده و درمانده
بد نیست کمی به حال خود گریه کنید


از نفرت و انتقام انباشته ایم
جز هیچ نبوده هرچه برداشته ایم
دزدی و عقب ماندگی و جهل و دروغ
محصول درختی است که ما کاشته ایم

  خاموشم و از هراس لب دوخته ام


از ترس،سکوت و وحشت آموخته ام
یک خانه ی متروک و فراموش شده

در خاطره های جنگلی سوخته ام


نه چشم به آینده ی روشن داریم
نه زندگی ردیف و احسن داریم
دلواپس و دلمرده،دلخون،دلتنگ
انگار همه هوای مردن داریم


کی فکر گریختن از ایران بکنم؟
پاکوبی و شادی فراوان بکنم
روزی که تو را ببینم ای آزادی
لب های تو را ستاره باران بکنم


هرچند که عقل کُلّ و کامل هستیم
عُمریست دچار دور باطل هستیم
ای زلزله اینقدر نلرزان ما را
چون اهل دیاری متزلزل هستیم

 


کارش همه هست و بود نادانسته
داده است به بنده سود نادانسته
تعریف و دفاع می کند هر شب و روز
از خوبی من حسود نادانسته


آن شیخ که روی و گفته هایش یخ بود
از دست تمام مردمان برزخ بود
دیشب که به خوابم آمد او را دیدم
بر روی پُل معلّق دوزخ بود


حسرت به دل شراب و ساقی مگذار
پا جز به سر کوی اقاقی مگذار 
لذّت ببر از عُمر خودت تا دم مرگ
از خویش به جز تفاله باقی مگذار


در قایق سوراخ نشستیم همه
غرق لجنیم و خودپرستیم همه
در وضعیت بَدی که پیش آمده است
با شیخ شریک جُرم هستیم همه


دیریست که در دست تو جز چوبی نیست
در چنته تو متاع مرغوبی نیست
ای شیخ برای منع از کشف حجاب
ترساندن مردم روش خوبی نیست


جز دوز و کلک متاع بازارش نیست

از تنبلی و مفتخوری عارش نیست

عمریست سوار کول مردم شده است

آن کس که به اندازه خر بارش نیست


هر دم دو هزار آدم اعدام کنند

بامکر و فریب صبح را شام کنند

سر می بُرم آبادی و آزادی را

روزی که مرا مقدّس اعلام کنند



زشت است که صرف داد و فریاد شود

ای حضرت حق گناه ما یاد شود

یادت نرود که در شب اول قبر

کاری بکنی که روحمان شاد شود



شمشیر و تفنگ و قمه را می شکند
هر زمزمه و همهمه را می شکند
استادِ شکست دادن آدمهاست
دنیا که در آخر همه را می شکند


رویای شب تار لب پنجره ایم
کوتاهی دیدار لب پنجره ایم
پایان شب هستی ما نیستی است
خاکستر سیگار لب پنجره ایم


رویای بهشت ِ غرق حوری مُد بود
اندیشه گناه و جهل و کوری مُد بود
ما پیر شدیم و عمرمان رفت هدر
در مملکتی که بی شعوری مُد بود


نه از خر و از گاو لگد می خوردم
نه اینهمه رنج بیخودی می بردم
خوشبخت ترین آدم دنیا بودم
در روز تولّدم اگر می مُردم


از دیده ما خواب خوش و شیرین رفت
از سفره ما اشکنه و ته چین رفت
ای شیخ از آن دَم  که تو بالا رفتی
کی آب خوش از گلوی ما پایین رفت؟


در آن وطنی که غربتی بیش نبود
آزادی و قانون لغتی بیش نبود
دنبال چه هستی که وجود من و تو
نقش هوس و شیطنتی بیش نبود


از هیزم نیم سوخته سخت بترس
از خشم دهان دوخته سخت بترس
از گرگ و سگ و مار نترسیدی اگر
از آدم خودفروخته سخت بترس


اندیشه و انتقاد الحاد شود

اخلاق و ادب تهی و برباد شود

جز درس خریّت ننماید تدریس

جایی که در آن الاغ استاد شود


خوب است اگرکه کینه توزی نکنیم
از راه حرام کسب روزی نکنیم
کاری اگر از توانمان خارج بود
وعده ندهیم و گنده گوزی نکنیم