اشعار علیرضارضائی

اشعار فارسی و ترکی علیرضارضائی

اشعار علیرضارضائی

اشعار فارسی و ترکی علیرضارضائی

درد می کشد

یادت که می کنم سر من درد می کشد
بی تو تمام پیکر من درد می کشد


در کوچه های مبهم و بن بست بی کسی
این روزها سراسر من درد می کشد


تا زهر و سوز و زردی پاییز می وزد
آبان و مهر و آذر من درد می کشد


وقتی مرور می کنمت تیر می کشد
قلبم،تمام باور من درد می کشد


گفتم که نقش خوب بکش،دست روزگار
هر لحظه در برابر من درد می کشد


تلخ است و بی حضور تو کامل نمی شود
شعرم به روی دفتر من درد می کشد


تغار شعر

اگر افتاد کارَت در اداره

بزن حرف خودت را با اشاره


اشاره کن به جیب پُر ز پولت

بگو این است آیا راه چاره ؟!


که رشوه راه حل ّ مشکلات است

در ایران بالاخص در این هزاره !


اگر بی پولی و در آسمان ها

برای خود نداری یک ستاره


سوارت می شود هر ناکس و کس

تو خواهی شد الاغ هر سواره


بیا بشنو ز من حرفی گهر بار

الا ای آنکه هستی هیچ کاره


برو دنبال کسب پول و قدرت

ندادی عقل خود را گر اجاره


بده جولان و حرف مفت می زن

گهی واضح،گهی با استعاره


برو پشت تریبون ،توی هرجا

حمایت کن تو از تنبان پاره


چو جیب بینوایان ته کشیده

تغار شعر این جانب دوباره !!


صص 16-17

بوسه های عالی

ببار بر لب من بوسه های عالی را

و زود رفع بکن عمق خشکسالی را

 

ببار از اوج محبت به دشتهای تنم

دوباره سبز بکن روح پرتقالی را

 

بدون عشق تو سرخورده اند و افسرده

بیا نجات بده نقش های قالی را

 

بیا بهار بیاور،پر از شکوفه بکن

دلم- وسیع ترین دشت خشک و خالی را-

 

هوا و چشمه و کوه است تیره،آلوده

بیا و پخش بکن بین ما زلالی را

شنیدنی شده ای

فارغ از جنگ و دشمنی شده ای
دلنشین و شنیدنی شده ای


خوشگلی،از مِداد و ریمل و رُژ
زده ای خوشگل ِغنی شده ای


شده  خورشید مّحو ِ چشمانت
چشمه ی  ِنور و روشنی شده ای


مثل آهوی وحشی  و مغرور
بی خیال  ِفروتنی شده ای


ساده و دلنشین و جذّابی 
غزلیّات ِبهمنی شده ای


فرصت تماس

یک فرصتِ تماس به آدم نمی دهی

رنجی جز التماس به آدم نمی دهی

 

ای چشمِ تو اساسِ غزلهایِ روزگار

امکانِ اقتباس به آدم نمی دهی

 

یک نامه،یک تپیدن و یک سیر دل خوشی

در کوچه ای قناس به آدم نمی دهی

 

در چشمهایِ شیشه ای یَت  مات می کنی

احساس ِ انعکاس به آدم نمی دهی

 

یک چای ِ قند پهلو و یک حبّه عاشقی

در گوشه ی تِراس به آدم نمی دهی

 

دستان ِ تو  که شاخه ی سبز نوازشند

یک بار بی هراس  به آدم نمی دهی

 

ممنونم از تو ای که همیشه ندیدمت

جز عشق،جز سپاس به آدم نمی دهی

 

دیگر گناهِ سرخ تعارف نمی کنی

رؤیایِ عطرِ یاس به آدم نمی دهی

 

اوقاتِ شعرهایِ مرا تلخ می کنی

یک بوسِ آس و پاس به آدم نمی دهی