اشعار علیرضارضائی

اشعار فارسی و ترکی علیرضارضائی

اشعار علیرضارضائی

اشعار فارسی و ترکی علیرضارضائی

کوچه ها

با اتولش هر سحر از کوچه ها

می گذرد «مش صفر» از کوچه ها


گاز دهد،بوق زند باز هم

می گذرد مثل خر از کوچه ها


گرچه بیفتد به دس اندازها !

باز درآرد پدر از کوچه ها


می زند از بس به درختان و جوی

در برود بی سپر از کوچه ها


می کُشد از پیرزن و پیرمرد

رفع کند تا خطر از کوچه ها


می زند و می کند و می برد

آجر و سیمان و در از کوچه ها


می گذرند اهل محل روز و شب

از خطر او دمر از کوچه ها


می شکند مثل یکی گاو نر

کلّه و پا، دست و سر از کوچه ها

صص 3-4

باراجین

دید مرد نشئه ای را بچّه ای

مست در راه باراجین می رود


گفت با بابای خود :« این مرتیکه !

پس چرا در راه همچین می رود ؟!


می زند چشمک به زنهای قشنگ

از پی «سُلماز » و « نسرین » می رود !


گر کُند اینگونه استعمال مِی

آبرو از شهر قزوین می رود »!!


گفت بابایش که :« در راه خلاف

گرچه جالبناک ! و شیرین می رود ،


بی خیال از کارهایش غم مخور

چون خلاف راه و آیین می رود ،


با یکی خوشگل تر از خود بین راه

تا سحرگه زیر ماشین می رود »!!


صفحه 5

از توست

ای فقر سکوت خانه از توست

دعوای پدر،بهانه از توست


آن دخترک فرار کرده

تنها ز سکوت خانه از توست


آن مَرد جوان که رفته دزدی

در خلوتی شبانه از توست


با پای خودش نرفته دزدی

ای فقر که دام و دانه از توست


آن مَرد که بچّه ی خودش را

انداخته توی لانه از توست


آن کارگری که گشته بی جان

در داخل کارخانه از توست

صفحه6

گوش بری

به پیش جوشکاری رفت مَردی

دَهد تا جوش سوراخ سپر را


از ایشان خواست یک پول قلمبه

که سوزانید قلب آن بشر را


پس از چندی همان استاد زالو

گرفته همچنان دور کمر را


سوار تاکسی آن مرد گردید

بریده بود زیرا دست و سر را


گرفت از او کرایه را مضاعف

دَمر گرداند آن مَرد دمَر را


خلاصه می بُرند اینجا مُداوم

همه یک جور گوش همدگر را !

صفحه 7

مش حسن

«مش حسن» مردی به رَه دید و گریبانش گرفت

گفت :« ای مردَک چرا در پای تو شلوار نیست »؟


گفت «: شلوارم گِرو بُرده است بقّال محل !

ناجوانمرد است این بقّال و مردم دار نیست »!


گفت :« بیکاری مگر که اینچنین وارفته ای »؟

گفت که :« در این زمانه کیست که بیکار نیست »؟!


گفت :« بَس ژولیده ای دیوانه را گفتی زکی »!

گفت:« تو آیینه ای در گفته ات انکار نیست »!!


گفت :« داری حرفهای گنده گنده می زنی »!

گفت:« اکنون گنده گویی هم مُد بازار نیست »؟


گفت :« شامت نان خالی است و است و اشکنه»!

گفت :« زیرا چاکرت مثل تو دولتیار نیست »!


گفت :« من بهر چه دارم می خورم مال تو را »؟!

گفت :« چون کوته تر از دیوار من دیوار نیست »!


گفت :« بر خیز و برو در خانه ات ای نرّه خر »!

گفت :« قربان نرّه خر را خانه ای در کار نیست »!!

صفحه 8