اشعار علیرضارضائی

اشعار فارسی و ترکی علیرضارضائی

اشعار علیرضارضائی

اشعار فارسی و ترکی علیرضارضائی

حسابرسی

دانش آموزی شلوغ و تلخ بود     

نمره هایش زیر دَه بودند و کم


یا که می خندید یا در خواب بود

از وجودش خسته بودم دَم به دَم 


توی دفتر عاقبت گفتم به او:

ای وجودت شیطنت،کار تو رَم! 


خسته ام کردی؛چو فردا آمدی

با پدر جانت بیا اینجا تو هم


روزِ دیگر زود آمد مدرسه

بود بابایش شخیص و محترم 


گفتم: آقا واقعا فرزندِ تو

مردم آزار است و بدجنس و ستم! 


در کلاس درس لوس و بی ادب

یا که خوابید ه ست یا که داده لَم


آبروی آدمی را برده است

فحش هایی می دهد زیرشکم!


کرده ما را عاصی این فرزند تو

وارهان ما را تو از این درد و غم


چونکه بابایش شنید این شِکوِه ها

گفت با صدگونه سوگند و قَسَم: 


«کرده در تأدیب ایشان کوتَهی

 شب حسابِ مادرش را می رسم»! 

باراجین

دید مرد نشئه ای را بچّه ای

مست در راه باراجین می رود


گفت با بابای خود :« این مرتیکه !

پس چرا در راه همچین می رود ؟!


می زند چشمک به زنهای قشنگ

از پی «سُلماز » و « نسرین » می رود !


گر کُند اینگونه استعمال مِی

آبرو از شهر قزوین می رود »!!


گفت بابایش که :« در راه خلاف

گرچه جالبناک ! و شیرین می رود ،


بی خیال از کارهایش غم مخور

چون خلاف راه و آیین می رود ،


با یکی خوشگل تر از خود بین راه

تا سحرگه زیر ماشین می رود »!!


صفحه 5

گوش بری

به پیش جوشکاری رفت مَردی

دَهد تا جوش سوراخ سپر را


از ایشان خواست یک پول قلمبه

که سوزانید قلب آن بشر را


پس از چندی همان استاد زالو

گرفته همچنان دور کمر را


سوار تاکسی آن مرد گردید

بریده بود زیرا دست و سر را


گرفت از او کرایه را مضاعف

دَمر گرداند آن مَرد دمَر را


خلاصه می بُرند اینجا مُداوم

همه یک جور گوش همدگر را !

صفحه 7

مش حسن

«مش حسن» مردی به رَه دید و گریبانش گرفت

گفت :« ای مردَک چرا در پای تو شلوار نیست »؟


گفت «: شلوارم گِرو بُرده است بقّال محل !

ناجوانمرد است این بقّال و مردم دار نیست »!


گفت :« بیکاری مگر که اینچنین وارفته ای »؟

گفت که :« در این زمانه کیست که بیکار نیست »؟!


گفت :« بَس ژولیده ای دیوانه را گفتی زکی »!

گفت:« تو آیینه ای در گفته ات انکار نیست »!!


گفت :« داری حرفهای گنده گنده می زنی »!

گفت:« اکنون گنده گویی هم مُد بازار نیست »؟


گفت :« شامت نان خالی است و است و اشکنه»!

گفت :« زیرا چاکرت مثل تو دولتیار نیست »!


گفت :« من بهر چه دارم می خورم مال تو را »؟!

گفت :« چون کوته تر از دیوار من دیوار نیست »!


گفت :« بر خیز و برو در خانه ات ای نرّه خر »!

گفت :« قربان نرّه خر را خانه ای در کار نیست »!!

صفحه 8

گفتگوی حیوانی

سگ هاری به روبهی می گفت

که چرا شُهره ای به مکّاری ؟


حقّه بازی ّ تو جهانگیر است

بی حیایی و مردم آزاری ؟


چاچولک بازی و دورو هستی

پست می باشی ّ و ریاکاری »؟!


گفت روبَه که :« من رفیق توام

تو مرا هیچ جا نمی آری ؟


نیستم روبَه و سگی هستم

در ردیف سگان بازاری


اشتباهی گرفته ای تو مرا

ای سگ بی نوا تو تب داری » !!


صفحه 15