اشعار علیرضارضائی

اشعار فارسی و ترکی علیرضارضائی

اشعار علیرضارضائی

اشعار فارسی و ترکی علیرضارضائی

کشتی آرامش

تا غزل می باری و از عشق تو تر می شوم

شاعری خوبم ولی هر روز بهتر می شوم

 

ای که هستی اوج عشق و منتهای باورم

کس مرا باور ندارد با تو باور می شوم

 

 در خیابانهای بی تو بودن و پر درد و غم

چشم تو می بارد و از عشق لب پَر می شوم

 

می شکوفد شعرهایم تا نگاهم می کنی

قصد رفتن می کنیّ و زود پَرپَر می شوم

 

ای وجودت شعر ناب و بوسه هایت چون شراب

تلخ ِ تلخم با تو مست و نئشه آور می شوم

 

روزها غرق توام،بیدارخوابت تا سحر

مثل قایق در خیالاتت شناور می شوم

 

می روی امّا بدان ای کشتی آرامشم

روزوشب دلتنگ  تو ِچون قلب ِِبندر می شوم

 


بعد از تو

تمام ثانیه ها بی سرند بعدازتو

مرا به قعر زمین می برند بعدازتو

 

غروبهای پس از تو ...خودت که می دانی

برای کِشتیِ غم لنگرند بعدازتو

 

کویرها و درختان و سطحِ دریاها

برای شرح ِ غمت  دفترند بعدازتو

 

کبوتران ِ نگاهم غریب و سرگردان

 وَ قُمریان لبم پَرپَرند بعدازتو

 

بهارهای ِ پیاپی وَ سوت های قطار

  بدون لذّت و زجرآورند بعدازتو

 

به رویِ ریلِ پُر از  دَردو رنج ِخاطرِ من

قطارهای غمت بگذرند بعدازتو

 

برایِ دیدنِ تو چشمهایِ منتظرم

رفیق پنجره و بَر دَرند بعدازتو

 

میانِ شعر تورا جار می زنم،مَردُم

بدان که اسم تو را ازبَرَند بعدازتو


چتر گیسوها

کنارِ ساحلِ احساس،پایِ شب بوها

بیا به دیدنِ من زیر چترِ گیسوها


چگونه با تو بگویم که باورت بشود

که از لبانِ تو آکنده اند کندو ها


برایِ دیدنِ تو ای پریّ ِدریایی

چه عاشقانه به دریا زدند جاشوها


هزار بار نشسته به خون و خرسند است

پلنگ زخمیِ دل از شکارِ آهوها


شرابشان ابدی می شود اگر آیی

شبی به چشمِ پُر از خوابِ آلبالوها


برایِ یافتنِ ساحلِ نگاهِ تو است

دلیلِ کوچِ غریبانه یِ پرستوها


اگر که عشق نباشد مکیده خواهم شد

در ازدحامِ غم و اجتماعِ زالوها


سرِ قرار بیا ،بی قرارمان بکند

صدایِ زمزمه یِ عاشقانه یِ قوها


بریز در رگِ خوابِ  من و رهایم کن

احاطه ام بکند تق تقِ  النگوها



امواح عشق

زیباتر از نگاه تو و خنده تو نیست

خورشید حلقه ای است که زیبنده تو نیست


از دلبرانِ ناز و مجازی نشان بده

در این زمانه کیست که شرمنده تو نیست


جز توده ای فشرده و سنگی سیاه نیست

قلبی که در احاطه و آکنده تو نیست


زیباست عشق و ورطه یِ امواجِ آن ولی

چون موج هایِ چشمِ خروشنده تو نیست


تقدیمِ چشم هایِ تو ای دوست این غزل

شرمنده ام اگر که برازنده تو نیست


وقتی نباشی

در بُهت و جوری دیگرم وقتی نباشی

از بی کسی تنهاترم وقتی نباشی

 

زُل می زند چشمانِ تو بر چشمهایم

از عمقِ خواب و باورم وقتی نباشی

 

در ورطه یِ امواجِ وحشتناک ِ دنیا

آن کشتیِ بی لنگرم وقتی نباشی

 

می روید و پُر می شود گلهایِ یادت

در لابه لایِ دفترم وقتی نباشی

 

بر ریل هایِ اضطراب و درد و غربت

صد کوپه حسرت می بَرم وقتی نباشی

 

هی می شود بر من پلنگی حمله وَر از

تویِ پتویِ بسترم وقتی نباشی

 

وامی شود هر شب به رویِ لشکر غم

دروازه های پیکرم وقتی نباشی

 

سرشارم از تنهایی و در خلوت خود

شب گریه ها را از بَرم وقتی نباشی

 

دلتنگی ام را شهر می فهمد عمیقا

چون شعرهای"قیصرم" وقتی نباشی

 

چیزی به جز تو نیستم می دانی ای دوست

انبوهی از خاکسترم وقتی نباشی

 

ای عشق،ای زیباترین معنایِ هستی

تلخ و تاسّف آورم وقتی نباشی