اشعار علیرضارضائی

اشعار فارسی و ترکی علیرضارضائی

اشعار علیرضارضائی

اشعار فارسی و ترکی علیرضارضائی

بقچه شبان

تو مفهوم بلند آسمانی           

تو دریایی بغایت بی کرانی

 

تو هستی بخش جنگلهای سبزی 

تو بارانی،وجود این جهانی

 

تو معنای دقیقی بر صداقت     

تو خوبی،با صفایی،مهربانی

 

بیان روشنی بر ساد گی ها  

شبیه بقچه ی نان شبانی

 

بیا درد دلم را با تو گویم     

که با من همدلی وهمزبانی


به هیچ کس

رفتی ّ و اعتماد ندارم به هیچ کس
خوردم قسم که دل نسپارم به هیچ کس


کابوس ِ رفتن ِ تو رهایم نمی کند
با درد و اضطراب دچارم به هیچ کس


یخ بسته بعد ِ رفتن ِ تو،وا نمی شود
چشمان ِبی قرار ِ بهارم به هیچ کس


در ایستگاههای ِ پس از تو نمی خورد
چشمان ِ اشکبار ِ قطارم به هیچ کس


تا تو بیایی و پُر از عطرتَنَت شَوَد
خوش کرده دل هوای ِ دیارم به هیچ کس


بعد از نگاههای ِ تو عاشق نمی شوم
اصلا به من چه عشق؟چه کارم به هیچ کس؟


گفتم به تو خبر بدهم مطّلع شَوی
افتاده بی تو راه و گذارم به هیچ کس


گمان کردم تویی

در دلم ناگاه توفان شد،گمان کردم تویی

چشمهایم خیس ِباران شد،گمان کردم تویی


سنگ می انداختم در برکه و تصویر ماه
ضرب درعشق و هزاران شد،گمان کردم تویی


باد ِ پاییزی وزید و در خیابانهای خیس
زلف های بیدافشان شد،گمان کردم تویی


خواب بودم،ناگهان دیدم که آمد زلزله
قلب من ویران ِ ویران شد،گمان کردم تویی


ابرها ارفتند و بعد از روز و رگباری شدید
چشمهایم نورباران شد،گمان کردم تویی


بوسه باران کرد لبهای مرا لبهای ماه
غیبتش با بوسه جبران شد،گمان کردم تویی


می گذشت ازکوچه دیشب خاطرات ِ روشنت
عطر آغوشت فراوان شد،گمان کردم تویی


که نیست

باز هم با بغض و گریه در خیابانی که نیست

چشم در راه ِ توام در زیر ِ بارانی که نیست


می رسی از راه و می خندی،سلامت می کنم
زیر ِ برف و کاج ها ظهر زمستانی که نیست


می زنم زُل توی چشمان تو و سر می کشم
قهوه ی چشم ِتو را در فال فنجانی که نیست


رفته ای هرنیمه شب با گریه نجوا می کنم
با تو و با خاطراتت توی ایوانی که نیست


تا که یادت می کنم می پیچد و سر می رود
عطر موهای تو از رؤیای گلدانی که نیست


می نشینی پیش من با چشمهای خسته ات
هی گلایه می کنی از خطّ ِ پایانی که نیست


چشم در چشم منیّ و دست تو در دست من

گریه ها سر می دهم درپیش مهمانی که نیست


بذون عشق

بدون ِعشق سرود و ترانه خوانی نیست
فضای جامعه سرداست و مهربانی نیست


بدون ِ عشق برای ِ وطن که می میرد؟
شهید ِعشق و وطن،رسم ِ جانفشانی نیست


بدون عشق چه دارند"سعدی"و"حافظ"؟
یقین که مثنوی ِمولوی جهانی نیست


زمینی است و مرامبتلای ِ خود کرده
بلای چشم تو ای دوست آسمانی نیست


برای ِ مست شدن کافی است و می دانی
شراب ِ ناب ِ لبت گرچه ارغوانی نیست


بگو به شاعر ِ کاسب که نام و اشعار ِ
کسی که عشق نورزید جاودانی نیست


همیشه در دل ِ من حاضری و جا داری
برای ِ دیدن ِ تو حاحت ِ نشانی نیست


خوش است خواندن چشمان ِ تو که در دنیا
به غیر ِ قصّه ی چشم ِ تو داستانی نیست


اگر جدا شَوی از من نرفته می میرم
جدایی از تو به جز مرگ ِِ ناگهانی نیست