اشعار علیرضارضائی

اشعار فارسی و ترکی علیرضارضائی

اشعار علیرضارضائی

اشعار فارسی و ترکی علیرضارضائی

می بینی که

فصل گیلاس و خیار آمده می بینی که

به همه باز فشار آمده می بینی که


آنکه یک کرّه خرِ لنگ نبودش اکنون

با پرادو و سوار آمده می بینی که


هدفش نیست به این جامعه خدمت کردن

در پیِ شام و ناهار آمده می بینی که


پاسبان با همه یِ سختی و امّا و اگر

با دَله دزد کنار آمده می بینی که


رانت خواری که دَم از پاکی و وجدان می زد

پیشِ ما  چون سگ هار آمده می بینی که


می روم داخلِ کارواشی ماهِ رمضان

بر دلم گرد و غبار آمده می بینی که


تا که شورا بشود با هدف و شام و شعار

" مش حسن "غرقِ دلار آمده می بینی که

کوچه ها

با اتولش هر سحر از کوچه ها

می گذرد «مش صفر» از کوچه ها


گاز دهد،بوق زند باز هم

می گذرد مثل خر از کوچه ها


گرچه بیفتد به دس اندازها !

باز درآرد پدر از کوچه ها


می زند از بس به درختان و جوی

در برود بی سپر از کوچه ها


می کُشد از پیرزن و پیرمرد

رفع کند تا خطر از کوچه ها


می زند و می کند و می برد

آجر و سیمان و در از کوچه ها


می گذرند اهل محل روز و شب

از خطر او دمر از کوچه ها


می شکند مثل یکی گاو نر

کلّه و پا، دست و سر از کوچه ها

صص 3-4

از توست

ای فقر سکوت خانه از توست

دعوای پدر،بهانه از توست


آن دخترک فرار کرده

تنها ز سکوت خانه از توست


آن مَرد جوان که رفته دزدی

در خلوتی شبانه از توست


با پای خودش نرفته دزدی

ای فقر که دام و دانه از توست


آن مَرد که بچّه ی خودش را

انداخته توی لانه از توست


آن کارگری که گشته بی جان

در داخل کارخانه از توست

صفحه6

مش حسن

«مش حسن» مردی به رَه دید و گریبانش گرفت

گفت :« ای مردَک چرا در پای تو شلوار نیست »؟


گفت «: شلوارم گِرو بُرده است بقّال محل !

ناجوانمرد است این بقّال و مردم دار نیست »!


گفت :« بیکاری مگر که اینچنین وارفته ای »؟

گفت که :« در این زمانه کیست که بیکار نیست »؟!


گفت :« بَس ژولیده ای دیوانه را گفتی زکی »!

گفت:« تو آیینه ای در گفته ات انکار نیست »!!


گفت :« داری حرفهای گنده گنده می زنی »!

گفت:« اکنون گنده گویی هم مُد بازار نیست »؟


گفت :« شامت نان خالی است و است و اشکنه»!

گفت :« زیرا چاکرت مثل تو دولتیار نیست »!


گفت :« من بهر چه دارم می خورم مال تو را »؟!

گفت :« چون کوته تر از دیوار من دیوار نیست »!


گفت :« بر خیز و برو در خانه ات ای نرّه خر »!

گفت :« قربان نرّه خر را خانه ای در کار نیست »!!

صفحه 8

خندیدن

ای خوشا بر همه اولاد بشر خندیدن

در همه حال به هر ماده و نر خندیدن


ما بخندیم به هر آدم از مغز تهی

کار ما نیست به هر آدم گر خندیدن


هنر آن است که با دست تهی خنده کنی

در همه وقت بکن وقت ضرر خندیدن


پدرت گر به سر مادرت آورده هوو

کار زشتی است بر این کار پدر خندیدن


در صف شیر چو چاقو بخوری خنده بزن

وه چه زیباست به هنگام خطر خندیدن


آدم یُبس نخندد به هزار و یک لب

بزند دست به هر کار مگر خندیدن


گر بدانی چقدر کار جهان مسخره است

می شود کار تو هر شام و سحر خندیدن


گر تو خوردی لگد از پشت سری شکوه مکن

باب کن توی صف قند و شکر خندیدن


کاش می شد بکنی در همه جا جایگزین

جای این گریه و غم،دیده ی تر خندیدن


صفحه 36