اشعار علیرضارضائی

اشعار فارسی و ترکی علیرضارضائی

اشعار علیرضارضائی

اشعار فارسی و ترکی علیرضارضائی

خودروی حاج اکبر

چون خودروی حاج اکبر می رفت خیابانها

انگار که افتاده،در عمقِ بیابانها


مانندِ "بورس لی"شد،اندامِ ضعیفِ من
بس مُشت و لگد خوردم،تویِ صفِ نادانها


عاشق شده ام در صف،بر پیرزنی زیبا
از عشقِ نگاهِ او سهل است صفِ نانها


از بس که دو رویی تو،هرگز نشوی طاهر
گر غسل کنی دایم،زیرِ همه بارانها


از بس که فشار آمد،بر مردمِ وارفته
جِر خورده و دررفته،بندِ همه تنبانها


" سعدی "تو مگو حق را،با مَردمِ خالی بند
باید که چاخان باشی،پیشِ همه چاخانها


گرفتار

با همه ی فضل و سخندانی ام

باز گرفتار پریشانی ام

 

له شده توی صف نان چانه ام

توی صف بیمه ی درمانی ام !

 

هرکس و ناکس زده بر ریش من

خنده مگرغول بیابانی ام؟!

 

تا که خودم را بکنم تقویت

در طلب روغن حیوانی ام!

 

چشم خودت را بده بر حال خود

گریه کنم با دل سیمانی ام !!

 

ای گل من تا که تو را دیده ام

محو تو درعالم حیرانی ام!

 

عشق تو را هم بکنم کُنترات

عاشقم  و عاشق پیمانی ام !

 

تا که تویی گندم آدم فریب

عاشق آن لحظه ی شیطانی ام!

 

توی ادارات به رقص آمدم

سعی نکن تا تو برقصانی ام !

 

شعرتر و تازه ز من خواستی

بنده مگرسعدی و خاقانی ام؟

 

بنده کی ام؟ :شاعرکی نکته یاب!

خالق  اشعار خوش و آنی ام !!

عزرائیل

 دراینجا چند د کان است

که پشت دخل کاسب ها کمین کرده

همه درانتظار مردمی بی حال و بی پولند

- همان هایی که تویِ فقر می لولند–

 

نخستین: کاسب گردن کلفت و چاق و دیلاقی است !

که خیلی طاغی و یاغی است !

کلک مردیست دود آلود و اخمو و سبیل آگین !

- همان که توی مسجد بین مردم،مؤمنان- هی می کند آمین!

که تا شاید سر خلق خدا ،این مردمان ساده لوح و روستایی را،

بمالد شیره ی قزوین !

 

دوم : یک مُردنی مَردیست عینکمند !

که دایم می زند لبخند !

،همان که مثل زالو خون مردم را مَکیده تا شده اینگونه ثروتمند ،

ولیکن ظاهرش آدم نما و سخت مطلوب است !

وپیش عمّه اش او آدمی خوب است !

 

من اینجا بین این مردان،کلک مردان بی انصاف،

تعجّبناک و سرگردان و ترسکناک! می گردم !

که ناگه می رسد مامور تعزیرات

و کاسب ها به ناگه جیم می گردند !

 

یکی می گوید:«این یارو

دوباره آمده تا تخته بنماید

دکان و کاسبی مان را !

وَ نگذارد بیندازیم با تنبان به مردم بند تنبان را !

قلم دردست و دفتر دربغل مردیست خشماگین !

 

دگر می گوید این مامور

جریمه می کند ناجور

واصلا اهل رشوه ،پول توجیبی گرفتن نیست !

چه بدمردیست !

 

سوم با ترس و لرزی خیس می گوید که: « زاییده است گاوما !

چرا ؟ زیرا گران کردیم نرخ لوبیا و ماش و سبزی را !

اگرچه توی این اوضاع هردمبیل !

مشخّص نیست نرخ هیچ چیز ودکّه ی انصاف ووجدان و مرّوت هم شده تعطیل !

ولیکن این مزاحم مردتعزیراتی بی دین

برای ماست عزرائیل


از دست تو خو

بخور سیب و اناری را که از دست تو خواهد رفت

هلویِ آبداری را که از دست تو خواهد رفت

 

نخواهی دید بعد از این به غیر از سردی و زردی

تماشا کن بهاری را که از دست تو خواهد رفت

 

غنیمت دان شرابی را که شرعش می کند ممنوع

بچین میزِ قماری را که از دست تو خواهد رفت

 

ببین فقر و حماقت را و عمق جهلِ ملت را

شکوهِ خرسواری را که از دست تو خواهد رفت

 

ثوابِ اخروی دارد برای کسب آن حتما

تحمّل کن فشاری را که از دست تو خواهد رفت

 

شده آشفته و هر کی به هر کی،خر تو خر اینجا

بکُن ترک دیاری را که از دست تو خواهد رفت

 

برای مُردنت آماده باش و پیش دستی کُن

بخر سنگِ مزاری را که از دست تو خواهد رفت

 

اگر که گیر تو افتاد زود و سخت غارت کن

ببَر چرخِ قطاری را که از دست تو خواهد رفت


اولا بیلمز


اَت سیز،دوگو سیزسفره گولوستان اولا بیلمز!

یوخسول دیری قالسا خوش و میزان اولا بیلمَز!


یوخسوللاری ترغیب ائلمَه دؤز یولا زاهد

زیرا آج آدام صاحب ایمان اولابیلمَز!


چاتماز دَله اوغرو بویوک اوغرولارا هرگز

پیکان و ژیان خاور و نیسان اولا بیلمَز!


کارمند لباسیندا یوز ایل چاپماسا خلقی!

ایراندا ایکی اؤزلو آدام خان اولا بیلمَز!


یارانه لَری قطع ائله دی دولت امّید

گؤلدو دئدی:«یارانه فراوان اولا بیلمَز»!


کؤک سینه لری چوخ سئویرم بنده ولیکن

هرگز تویوغون کؤک سینه سی ران اولا بیلمَز!


یا اختلاس ائیلر یا الی اگری آدام دیر

بانک باشقانی ثابت اولوب اینسان اولا بیلمَز!


هرچند گؤزل ناحیه دیر«شهرنیویورک»

شک ائیلمه بیر گوشه ی تهران اولابیلمَز!!


با اینکه دئییب شعر و غزل،طنز«کل اوغلان»

«وورغون» کیمی بیر شاعیر دوران اولان بیلمَز!