اشعار علیرضارضائی

اشعار فارسی و ترکی علیرضارضائی

اشعار علیرضارضائی

اشعار فارسی و ترکی علیرضارضائی

شب زیبایی که...

زندگی بی تو عذاب است و جهان جایی که .‌‌....
نیست امید به آینده و فردایی که ...

لنگر انداخته در ساحل تنهایی من
موج و دلتنگیِ توفانیِ دریایی که ....

چشم در چشم تو و دست در آغوش خیال
منم و تلخی و شیرینیِ رویایی که....

ابر و بارانی و وقتی که نباشی دل من
خالی و خشک ترین جنگل و صحرایی که...

خاطرات تو مرا زنده نگه می دارند
یاد تو همسفر روز مبادایی که...

سخت در سنگر عشق تو پناهنده شدم
بغلت امن ترین نقطه ی دنیایی که....

تو نیا تا که به پایان نرسد دلخوشی و
لذّت خواب و خیال شب زیبایی که....

عاشق

خواب و بیدارم از آن روز که عاشق شده ام
مست و هُشیارم از آن روز که عاشق شده ام

ای خوش و تلخ ترین  قصّه دنیا ای عشق
از تو سرشارم از آن روز که عاشق شده ام

نیست جز یاد دل انگیز تو در خط به خط و
رگ خودکارم از آن روز که عاشق شده ام

باغ خشکیده من با تو خوش و خرّم شد
شاخ پربارم از آن روز که عاشق شده ام

گوهر عشق تو را یافتم و در دل خود
گنج ها دارم از آن روز که عاشق شده ام

شکر نام تو را ریختم و شیرین شد
شعر و گفتارم از آن روز که عاشق شده ام

گله از فاصله ها نیست و آسان شده است
راه دشوارم از آن روز که عاشق شده ام

به هم خورده است

برای دیدن تو خواب من به هم خورده است
تمرکز من و اعصاب من به هم خورده است

تو شمس هستی و من مولوی و در عشقت
حریم حرمت و آداب  من به هم خورده است

کدام ماهی رودی که محض آمدنت
سکوت ممتد تالاب من به هم خورده است

به دست غصّه و  اندوه  دوری ات همه عمر
شب شراب خوش و ناب من به هم خورده است

نبوده ای که ببینی چگونه در غم تو
شکوه چهره شاداب من به هم خورده است

به سوی توست پس از این رکوع و سجده من
که مسلک من و محراب من به هم خورده است

شب

غم فراق تو تا ریشه و عصب برسد

اگر غروب کند آفتاب و شب برسد


مرا علاج کند غیر تو کدام طبیب

برای کشتن من چون که درد و تب برسد


عزیز و خاطره انگیز و زندگی ساز است

خیال لطف تو وقتی که بی سبب برسد


بگو چه کار کنم ؟ در کجا گریزم من

اگر که جانم از آغوش تو به لب برسد

شب بی نهایتی

دارم هوای عشق و شب بی نهایتی
من باشم و تو و طرب بی نهایتی

آغوش آتشین تو خاکسترم کند
در بستر وصال و تب بی نهایتی

از یاد بُرده خویش و شوم غرق تا ابد
در مستی شراب و لب بی نهایتی

در جسم و روح آدمیان داری از قدیم
ای عشق خانه و شُعَب بی نهایتی

سیمرغ کوه قافی و در من به پا شده
در جستجوی تو طلب بی نهایتی