اشعار علیرضارضائی

اشعار فارسی و ترکی علیرضارضائی

اشعار علیرضارضائی

اشعار فارسی و ترکی علیرضارضائی

به هیچ کس

رفتی ّ و اعتماد ندارم به هیچ کس
خوردم قسم که دل نسپارم به هیچ کس


کابوس ِ رفتن ِ تو رهایم نمی کند
با درد و اضطراب دچارم به هیچ کس


یخ بسته بعد ِ رفتن ِ تو،وا نمی شود
چشمان ِبی قرار ِ بهارم به هیچ کس


در ایستگاههای ِ پس از تو نمی خورد
چشمان ِ اشکبار ِ قطارم به هیچ کس


تا تو بیایی و پُر از عطرتَنَت شَوَد
خوش کرده دل هوای ِ دیارم به هیچ کس


بعد از نگاههای ِ تو عاشق نمی شوم
اصلا به من چه عشق؟چه کارم به هیچ کس؟


گفتم به تو خبر بدهم مطّلع شَوی
افتاده بی تو راه و گذارم به هیچ کس


تویی

روح بهار وعطر بِه و نسترن تویی
رنگ جنون وعلّت عاشق شدن تویی


آن کس که داد سر به بیابان عاشقی
مجنون و تیشه داد به آن کوهکن تویی


در چشمهای قهوه ای فال گیرها
درموج ِ گیسوان ِ شکن درشکن تویی


لال اند شاعران همه درپیش چشم تو
شعرمُجَسَمیّ  و خدای سُخن تویی


روح توجاری است در این کوه ودشت ها
آلاله،یاس  و زنبق و ختمی،گوَن تویی


با تو یخ تن وغزلم  آب می شود
بانوی شعرهای مِه آلود ِ من تویی


تکریم

زمانی که تو را با خط خوش ترسیم می کردند
دلم را می شکافیدند و از غم نیم می کردند


به مجنون و به فرهاد و به رامین و به عاشق ها
چه می شد جای دوری وصل را تقدیم می کردند؟


چه می شد مردم دنیا به جای بت پرستیدن
به چشمان ِشراب آلود ِتو تعظیم می کردند؟


نمی چرخید چرخ  ِروزگار و کام مَردم  تلخ می گردید
شراب  و بوسه را روزی  اگر تحریم می کردند


یقینا کنده می شد ریشه ی جرم و جنایت ها
دو واحد عشق ورزی را اگر تعلیم می کردند


همه ایّام می شد شاد و سرسبز و چراغانی
اگر نام تو را هم وارد تقویم می کردند


نمی خواهی،اگرمی خواستی خیل ِشهیدانت
دودستی جان ِخود را دست ِتو تسلیم می کردند


اگرکه میز و منصب داشتم دستورمی دادم
گروه عاشقان راهرکجا تکریم می کردند


گمان کردم تویی

در دلم ناگاه توفان شد،گمان کردم تویی

چشمهایم خیس ِباران شد،گمان کردم تویی


سنگ می انداختم در برکه و تصویر ماه
ضرب درعشق و هزاران شد،گمان کردم تویی


باد ِ پاییزی وزید و در خیابانهای خیس
زلف های بیدافشان شد،گمان کردم تویی


خواب بودم،ناگهان دیدم که آمد زلزله
قلب من ویران ِ ویران شد،گمان کردم تویی


ابرها ارفتند و بعد از روز و رگباری شدید
چشمهایم نورباران شد،گمان کردم تویی


بوسه باران کرد لبهای مرا لبهای ماه
غیبتش با بوسه جبران شد،گمان کردم تویی


می گذشت ازکوچه دیشب خاطرات ِ روشنت
عطر آغوشت فراوان شد،گمان کردم تویی


که نیست

باز هم با بغض و گریه در خیابانی که نیست

چشم در راه ِ توام در زیر ِ بارانی که نیست


می رسی از راه و می خندی،سلامت می کنم
زیر ِ برف و کاج ها ظهر زمستانی که نیست


می زنم زُل توی چشمان تو و سر می کشم
قهوه ی چشم ِتو را در فال فنجانی که نیست


رفته ای هرنیمه شب با گریه نجوا می کنم
با تو و با خاطراتت توی ایوانی که نیست


تا که یادت می کنم می پیچد و سر می رود
عطر موهای تو از رؤیای گلدانی که نیست


می نشینی پیش من با چشمهای خسته ات
هی گلایه می کنی از خطّ ِ پایانی که نیست


چشم در چشم منیّ و دست تو در دست من

گریه ها سر می دهم درپیش مهمانی که نیست