اشعار علیرضارضائی

اشعار فارسی و ترکی علیرضارضائی

اشعار علیرضارضائی

اشعار فارسی و ترکی علیرضارضائی

تو

تفسیر خوبی تو و شرح و بیان توست

این شعرها که آن من و از زبان توست

 

میخانه ای که در همه عالم شراب آن

در مستی اش نظیر ندارد لبان توست

 

تنها پناه و گرمی شب های سرد من

آغوش بی مضایقه و مهربان توست

 

در فکر و شعر و زندگی و تار و پود من

جاری ترین شراب نگاه نهان توست

 

تو چارفصل عشقی و در قلب من مدام

لطف حضور سبز بهار و خزان توست

شب بی نهایتی

دارم هوای عشق و شب بی نهایتی
من باشم و تو و طرب بی نهایتی

آغوش آتشین تو خاکسترم کند
در بستر وصال و تب بی نهایتی

از یاد بُرده خویش و شوم غرق تا ابد
در مستی شراب و لب بی نهایتی

در جسم و روح آدمیان داری از قدیم
ای عشق خانه و شُعَب بی نهایتی

سیمرغ کوه قافی و در من به پا شده
در جستجوی تو طلب بی نهایتی

غمی نیست

جز عشق در دنیا بنای محکمی نیست 
زیباتر از عشق و جهانش عالمی نیست 

جز عشق تو چیزی ندارم در بساطم 
دارایی ام عشق است و این چیز کمی نیست 

دنیای بی عشق و محبّت درد و رنج و...
وهم و خیال و پوچِ درهم برهمی نیست

پیش هجوم و تیر بارانِ حوادث
مانند آغوشت دژ مستحکمی نیست 

ریزد اگر غم های دنیا بر سر من
وقتی سرت بر شانه ام باشد غمی نیست

برو

از عشق پاک و رابطه حرفی نزن برو

ثابت شده علاقه نداری به من برو

 

از من عبور کردی و له شد روان من

از جسم پاره پاره ی من با ترن برو

 

ای بوسه های تلخ تو شیرین ترین گناه

ای دوری ات حکایت عاشق شدن برو

 

ای آن که با نگاه تو مواّج می شود

دریای سرد و ساکت شعر و سخن برو

 

چون عطر یاس مریمی اکنده از توام

ای عطر ماندگار از این پیرهن برو

 

هر شب نیا به خالی غمناک بسترم

ای جنگ پُر مخاطره و تن به تن،برو

 

ای ریشه کرده در غزلیّات و دفترم

از شعر هام ریشه ی خود را بکن برو

 

هر لحظه سر نکش به غم آلود باورم

از ذهن زخم خورده و دنیای من برو

 

این التماس نیست به امیّد ماندنت

این دفعه با تمام خودت واقعا برو

 

زخمی اگر که مانده و حرفی اگر که هست

با خنجر دروغ بیا و بزن برو

درد می کشد

یادت که می کنم سر من درد می کشد
بی تو تمام پیکر من درد می کشد


در کوچه های مبهم و بن بست بی کسی
این روزها سراسر من درد می کشد


تا زهر و سوز و زردی پاییز می وزد
آبان و مهر و آذر من درد می کشد


وقتی مرور می کنمت تیر می کشد
قلبم،تمام باور من درد می کشد


گفتم که نقش خوب بکش،دست روزگار
هر لحظه در برابر من درد می کشد


تلخ است و بی حضور تو کامل نمی شود
شعرم به روی دفتر من درد می کشد