اشعار علیرضارضائی

اشعار فارسی و ترکی علیرضارضائی

اشعار علیرضارضائی

اشعار فارسی و ترکی علیرضارضائی

ادامه داشت

فقر و فساد فَتّ و فراوان ادامه داشت
در جای جای شهر غم نان ادامه داشت

رندیّ و رشوه خواری و هیزیّ و اختلاس
 زجر و زباله گردیِ عریان ادامه داشت

در زیر سقف و ظلمتِ نُه تویِ آسمان
تکثیرِ روزهای پریشان ادامه داشت 

تبعیض و تن فروشی و از دین گریختن
در تار و پود جامعه جریان،ادامه داشت 

سَدها اگرچه خالی و باران سَراب بود
عُصیان و خشم،جاری و طغیان ادامه داشت 

یَخ کرده بود مغز و دل و روح مردمان
بیهودگی،حماقت و هذیان ادامه داشت

من بودم و شب و غم و اندوه بی کران
بغضم گرفته بود و خیابان ادامه داشت

تک صدایی

بدبختی و فقر و بینوایی باشد
آکنده ی دزدی و گدایی باشد
پایان تمام آرزوها مرگ است
در جامعه یی که تک صدایی باشد

فقر

تو به من خندیدی

و نمی دانستی

که من آن پیرهن پشمین را

از دکاندارِ محل

با چه دوز و کلکی دزدیدم !

مش حسن صاحب دکان محل

با شتاب از پی ِ من تند دوید

با تمام زورش

لگدی زد به دلم

همه چیزم ترکید !

برق از کله ی من نیز پرید !

یکی از رهگذران

گفت :این دزد پدر سوخته را

باید از نیمه بُرید !

تا شود عبرت و درس ِ دگران !

دیگری ،

زیر چشمان ِقشنگ ِ من بیچاره بادمجانی کاشت !

از برای زدن اینجانب

دسته بیلی بر داشت !

و من ِ آواره

توی آن همهمه ی سرگردان

با خودم می گفتم

کاش هرگز پدرم فقر نداشت

کاش هرگز پدرم فقر نداشت