اشعار علیرضارضائی

اشعار فارسی و ترکی علیرضارضائی

اشعار علیرضارضائی

اشعار فارسی و ترکی علیرضارضائی

فقر

تو به من خندیدی

و نمی دانستی

که من آن پیرهن پشمین را

از دکاندارِ محل

با چه دوز و کلکی دزدیدم !

مش حسن صاحب دکان محل

با شتاب از پی ِ من تند دوید

با تمام زورش

لگدی زد به دلم

همه چیزم ترکید !

برق از کله ی من نیز پرید !

یکی از رهگذران

گفت :این دزد پدر سوخته را

باید از نیمه بُرید !

تا شود عبرت و درس ِ دگران !

دیگری ،

زیر چشمان ِقشنگ ِ من بیچاره بادمجانی کاشت !

از برای زدن اینجانب

دسته بیلی بر داشت !

و من ِ آواره

توی آن همهمه ی سرگردان

با خودم می گفتم

کاش هرگز پدرم فقر نداشت

کاش هرگز پدرم فقر نداشت

نظرات 1 + ارسال نظر
دلسوختگان چهارشنبه 12 آذر‌ماه سال 1399 ساعت 07:14 ب.ظ https://dlsokhthgan4000.blogsky.com/

بسیار عالی و البته سوزناک
شاد و مانا و نویسا باشید

درود بر شما

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد