اشعار علیرضارضائی

اشعار فارسی و ترکی علیرضارضائی

اشعار علیرضارضائی

اشعار فارسی و ترکی علیرضارضائی

شیشه و سنگ

ای آنکه غمت با دل من شیشه و سنگ است

بازیچه ی چشمان قشنگت دل تنگ است


ازترس توپنهان شده درسینه دل من
چون بچه ی آهو ونگاه تو پلنگ است


دنیا شده بی ارزش و ویران ولی ای عشق
دنیای بدی نیست کنار تو قشنگ است


بارانی و برفی و ُپراز خنده ی خورشید
آبادی ات ای عشق خوش و رنگ به رنگ است


لبهای تومعجونی از احساس وگل وعشق
تا فتح تنت دست و دلم عازم جنگ است


چشمان تو آن شهر مه آلوده و زیبا
شهریست که شایسته دیدار ودرنگ است


فقر

تو به من خندیدی

و نمی دانستی

که من آن پیرهن پشمین را

از دکاندارِ محل

با چه دوز و کلکی دزدیدم !

مش حسن صاحب دکان محل

با شتاب از پی ِ من تند دوید

با تمام زورش

لگدی زد به دلم

همه چیزم ترکید !

برق از کله ی من نیز پرید !

یکی از رهگذران

گفت :این دزد پدر سوخته را

باید از نیمه بُرید !

تا شود عبرت و درس ِ دگران !

دیگری ،

زیر چشمان ِقشنگ ِ من بیچاره بادمجانی کاشت !

از برای زدن اینجانب

دسته بیلی بر داشت !

و من ِ آواره

توی آن همهمه ی سرگردان

با خودم می گفتم

کاش هرگز پدرم فقر نداشت

کاش هرگز پدرم فقر نداشت