اشعار علیرضارضائی

اشعار فارسی و ترکی علیرضارضائی

اشعار علیرضارضائی

اشعار فارسی و ترکی علیرضارضائی

دنبال تومی گردم

درکوچ پرستوها دنبال تومی گردم

در زمزمه ی قوها دنبال تومی گردم


بانوی غزلهایم درآینه ی ِچشم ِ
جادویی ِ بانوها دنبال تومی گردم


ای ورطه آرامش،ای وسوسه خواهش
در ساحل گیسوها دنبال تومی گردم


گم کردم و گم کردم ابروی تو را یک شب
در گوشه ابروها دنبال تومی گردم


اینک منم وغربت،آغوش پُرازحسرت
در خالی بازوها دنبال تومی گردم


ای کهنه شراب ِمن،شادی وعذاب ِمن،
در نه توی پستوها دنبال تومی گردم


ای بندر بی لنگر،ای ساحل گم گشته
چون قایق جاشوها دنبال تومی گردم


در لاله و زنبق ها،درکشتی وزورق ها




به هیچ کس

رفتی ّ و اعتماد ندارم به هیچ کس
خوردم قسم که دل نسپارم به هیچ کس


کابوس ِ رفتن ِ تو رهایم نمی کند
با درد و اضطراب دچارم به هیچ کس


یخ بسته بعد ِ رفتن ِ تو،وا نمی شود
چشمان ِبی قرار ِ بهارم به هیچ کس


در ایستگاههای ِ پس از تو نمی خورد
چشمان ِ اشکبار ِ قطارم به هیچ کس


تا تو بیایی و پُر از عطرتَنَت شَوَد
خوش کرده دل هوای ِ دیارم به هیچ کس


بعد از نگاههای ِ تو عاشق نمی شوم
اصلا به من چه عشق؟چه کارم به هیچ کس؟


گفتم به تو خبر بدهم مطّلع شَوی
افتاده بی تو راه و گذارم به هیچ کس


تویی

روح بهار وعطر بِه و نسترن تویی
رنگ جنون وعلّت عاشق شدن تویی


آن کس که داد سر به بیابان عاشقی
مجنون و تیشه داد به آن کوهکن تویی


در چشمهای قهوه ای فال گیرها
درموج ِ گیسوان ِ شکن درشکن تویی


لال اند شاعران همه درپیش چشم تو
شعرمُجَسَمیّ  و خدای سُخن تویی


روح توجاری است در این کوه ودشت ها
آلاله،یاس  و زنبق و ختمی،گوَن تویی


با تو یخ تن وغزلم  آب می شود
بانوی شعرهای مِه آلود ِ من تویی


گمان کردم تویی

در دلم ناگاه توفان شد،گمان کردم تویی

چشمهایم خیس ِباران شد،گمان کردم تویی


سنگ می انداختم در برکه و تصویر ماه
ضرب درعشق و هزاران شد،گمان کردم تویی


باد ِ پاییزی وزید و در خیابانهای خیس
زلف های بیدافشان شد،گمان کردم تویی


خواب بودم،ناگهان دیدم که آمد زلزله
قلب من ویران ِ ویران شد،گمان کردم تویی


ابرها ارفتند و بعد از روز و رگباری شدید
چشمهایم نورباران شد،گمان کردم تویی


بوسه باران کرد لبهای مرا لبهای ماه
غیبتش با بوسه جبران شد،گمان کردم تویی


می گذشت ازکوچه دیشب خاطرات ِ روشنت
عطر آغوشت فراوان شد،گمان کردم تویی


بذون عشق

بدون ِعشق سرود و ترانه خوانی نیست
فضای جامعه سرداست و مهربانی نیست


بدون ِ عشق برای ِ وطن که می میرد؟
شهید ِعشق و وطن،رسم ِ جانفشانی نیست


بدون عشق چه دارند"سعدی"و"حافظ"؟
یقین که مثنوی ِمولوی جهانی نیست


زمینی است و مرامبتلای ِ خود کرده
بلای چشم تو ای دوست آسمانی نیست


برای ِ مست شدن کافی است و می دانی
شراب ِ ناب ِ لبت گرچه ارغوانی نیست


بگو به شاعر ِ کاسب که نام و اشعار ِ
کسی که عشق نورزید جاودانی نیست


همیشه در دل ِ من حاضری و جا داری
برای ِ دیدن ِ تو حاحت ِ نشانی نیست


خوش است خواندن چشمان ِ تو که در دنیا
به غیر ِ قصّه ی چشم ِ تو داستانی نیست


اگر جدا شَوی از من نرفته می میرم
جدایی از تو به جز مرگ ِِ ناگهانی نیست