اشعار علیرضارضائی

اشعار فارسی و ترکی علیرضارضائی

اشعار علیرضارضائی

اشعار فارسی و ترکی علیرضارضائی

تو را من پشم در راهم

در آن وقتی که با جمع رقیبان گرم عیش و گفتگو هستی

در آن نوبت که در کافی نت دانشکده با آن رقیب من

نشستی و من از درد حسادت سخت می کاهم

تو را من پشم در راهم


تو را من پشم در راهم

در آن نوبت که با استاد پیر و بی قیافه گرم می گیری

در آن وقتی که مشتاق تو می باشم

و تو انگار از دیدار من سیری

ز دستت می رود تا آسمان آهم

تو را من پشم در راهم


پیامک های عشقولانه ! چونکه می دهی بر هر کس و ناکس

در آن وقتی که حتی یک پیامک هم

نیامد از تو در گوشی ّ همراهم

من این را خوب فهمیدم

تو را من پشم در راهم


اگرچه تک درخت جنگلی ّ ناز می باشی

بسی طنّاز می باشی

اگرچه از من ِ عاشق تو رو گرداندی و با دیگران دمساز می باشی

اگرچه هستی ای معشوق من زیبای دلواهم

ولیکن خوب می دانم

تو را من پشم در راهم


صص23-24

قضیه حاجی صفر

گفتم گه حاجی صفر

عاشقا رو گرفتن ؟

از یه نفر شنیدم

هم شما رو گرفتن ؟


می گن گرفتن تو رو

تو بالکن دفترت

یه خرده غش می کردی

کنار دوس دخترت


چشم زنت دور باشه

مردک هفتاد ساله

با دختر بیست ساله

رو هم ریختی بزغاله ؟


حاجی صفر به من گفت

اشتبا کردی پسر

دوس دخترم کجا بود ؟

چه حرفا؟ خاکم به سر


یه خانم جوونی

نیاز به یاری داشتش

اومد تو دفتر من

یه خرده کاری داشتش !!


کاراشو انجام دادم

واسش خونه خریدم

یه خرده در راه حق

به دادشم رسیدم


خونش پایین شهره

اونجا که سوت و کوره

تو کوچه ی تنگی که

کمی عبور مروره


اون وقتایی که دوره

از بنده چشم زنم

چیزمیزایی می خرم

به اون هم سر می زنم !


امّا منو گرفتن

به جرم پنهون کاری

میگن که با دختره

ریختی رو هم انگاری


آی مردم سر گرون

غماتون ارزون باشه

من دوس دارم کارای

خیرِیّه پنهون باشه !!


صص 25-26

من آدم بی پولم

من آدم بی پولم،دیوانه و شنگولم

در قرض فرو رفتم،تا خرخره می لولم

آشفته و درمانده انگار که یک غولم

یک ریز رود بالا شومی ز سر و کولم

             من آدم بی پولم، دیوانه و شنگولم


رفته است هدر عُمرم،علّافم و بی کارم

با دست تُهی از خود شرمنده و بیزارم

هرچند که در خوابم،گویند که بیدارم

در عرصه ی نادانی بسیارم و بسیارم

            من آدم بی پولم، دیوانه و شنگولم


گه توی صف شیرم،گه توی صف نانم

رفته است گرو صدجا آفتابه و تنبانم

در فکر و خیال خود غرقیده! و حیرانم

وقت است فرو ریزم،چون خانه ی ویرانم

                 من آدم بی پولم،دیوانه و شنگولم


هر لحظه فشار آید بر بنده و امثالم

بی فایده می باشد هر چند که می نالم

افتند طلبکاران چون گربه به دنبالم

هنگام فراریدن! غمناکم و خوشحالم

                       من آدم بی پولم دیوانه و شنگولم


باید بکنم دزدی همچون دگران من هم

چون گشنه و نالانند فرزند من و زن هم

هرچند که فرسوده چون روح همه تن هم

پوشاک و غذا خواهد ناچاری بودن هم

                     من آذم بی پولم دیوانه و شنگولم


باید پس از این گردم یک شاعر بنگاهی

سودی نکند هرگز اشعار پُر از واهی

با پول حرام خود بر کعبه شوَم راهی

تا میل کنم آنجا کُلّی کره و ماهی

                 من آدم بی پولم دیوانه و شنگولم


صص27-28

طشت

تازگی طشت جمعی از روسا

پیش مردم ز بام می افتد


گاه در ابهر و گهی زنجان

یک رئیسی به دام  می افتد


اندکی آن رئیس پنهانکار

هم ز نان و ز نام می افتد


آب ها چو ز آسیاب افتد

کار او وفق کام می افتد


می رود جای دیگری سر پُست

در خور احترام می افتد !


گیر او جای دلبر در پیت

دلبری خوشخرام می افتد


گیر هرگز نیفتد او ،گیرش

دلبری صبح و شام می افتد


می شود توی کار خود ماهر

عشق او بر دوام می افتد


صفحه 29


قسط های من

قسط های بنده بار نیستند

تا به جویشان بیفکنم

قسط های بنده کوه درد و رنج های جاری اند

لانه کرده اند

همچو عنکبوت

در تن و روان من

همچو داغ

مانده جای قسط های بی شمار

بر روان و جان من


قسط ها جوانی مرا ربوده اند

همچو داس

زندگانی پر از نشاط را دروده اند


قسط ها

تیغ کاری اند

در تن و روان ما

از برای نسل های بعد

یادگاری اند


زیر بار قسط ها

هفته،ماه و سال و خویش را

بنده گم نموده ام

مثل اینکه هیچوقت

در جهان عشق و شادی و سرور و عاشقی نبوده ام


برده اند

عُمر مردمان قرض دار را

تا به دور دست ها قطار قسط ها

درد و رنج دیده اند

جای راحتی

دایما مراجعین بانک ها

زیر سایه سار قسط ها


با وجود این

باز هر کجا که وام می دهند بنده حاضرم

گر رئیس بانک دوست صمیمی شماست

بنده چاکرم !


صص30-32