اشعار علیرضارضائی

اشعار فارسی و ترکی علیرضارضائی

اشعار علیرضارضائی

اشعار فارسی و ترکی علیرضارضائی

گل گیر

گفتم به رئیسی که چنین وضع گلی را

بر هیکل بی خاصیت ما مپسندید


فکری بنمایید بر این وضع گل آلود

چون صاحب عنوان و مقامید و بلندید


در فکر فرو رفت و پس از ثانیه ای چند

گفتا که بگویم همه گل گیر ببندید !!


صفحه 19

مرغ و ماهی

تخم ریزی می کند ماهی در آب

هر شبانه روز صدها بی صدا


مرغ چون یک تخم بگذارد کند

روستایی را خبر با قدقدا


هست ماهی شخص خوب و کاردان

باسواد و خالی از ادّعا


مرغ باشد مردم بسیارگو

بی عمل،توخالی و ظاهرنما


می کند کار کم خود را درشت

کاه را چون کوه سازد پیش ما


صفحه 19

خدمتگزاران

دلا خدمتگزار مردم استیم

اگرچه در مقام خود گم استیم


نشو ناراحت از وضع هشلهفت !

که ما جزء جهان سوّم استیم


همیشه مست آب و آبدوغیم

اگرچه بی شراب و بی خم استیم


نه سرویم و نه کاجیم و نه افرا

کم از خاکستریم و هیزم استیم


ز پول مردمان با شرافت

گهی لس انجلس،گاهی رُم استیم


نه فکر صادرات نفت و بنزین

نه فکر واردات گندم استیم

صفحه 20

حیدر بابا

حیدر بابا عموقلی گرم کاره

شهری شده موجب افتخاره

مثل زنش فاطی که شد ستاره

ابروهاشو تازگی ور می داره

من نمی دونم زنه یا شوهر

ابروی نازکش که دل می بره


زمین هاشو فروخته قنبرعلی

پژو خریده مثل مشدی ولی

با رفقای مست و پامنقلی

مُدام میرن یللی و تللی

بعضی روزا گیر پلیس می افتن

بعضی روزا گاز میدن و در میرن


حیدربابا فاصله ها زیاده

جیب یکی تنگه،یکی گشاده

یکی لنگه برای شامی ساده

اون یکی مسته از غذا و باده

یکی داره می ترکه این روزا

اون یکی ول می پلکه این روزا


حیدربابا دولت شعور آورده

علمو واسه کرا و کور اورده

واسه ما علمو چه جور آورده

تو ده ما پیام نور آورده

به جای رفتن مکّه،مدینه

درس می خونه حالا ننه سکینه


ته کشیده گرچه محبّتامون

فوق لیسانسامون شدن فراوون

تو خونه شون با خوشحالی و جون جون

فلسفه می خونه رباب بی دندون

زنا میخوان یه روزی استاد بشن

از زیر یوغ مردا آزاد بشن


حیئربابا به هیچ کسی نگویی

صحّت گفتار منو نجویی

اینو می گفت به بنده یک عمویی

به بچّه ها نمره می دن کیلویی

هر کی قبولیش زیر صد در صده

آدم بی سواد و خیلی بده

صص21-22

سیب دندان زده

گر آدمی از سران ده خواهی شد

یا جزء ستمگران ده خواهی شد

از خاک سیاه و سرد خواهی رویید

روزی علف خران ده خواهیشد


پیش از من و تو خرمرادی بودست

پیوسته جهان در غم و شادی بودست

هرچند جهان در کف بی مصرف هاست

فریاد ز مصرف زیادی بودست


انگار که از باده ی پنهان زده ای

چنگی به دل خون حریفان زده ای

خواهم که یکی گاز به سیبت بزنم

هرچند که تو چو سیب دندان زده ای


صفحه 22