اشعار علیرضارضائی

اشعار فارسی و ترکی علیرضارضائی

اشعار علیرضارضائی

اشعار فارسی و ترکی علیرضارضائی

آن یکی زن داشت

آن یکی زن داشت کارش بود زار

زن طلاقش را گرفت او یافت کار


داشت دندان توی سفره نان نبود

یافت نان را در دهان دندان نبود


کله اش مو داشت مَهرویی نداشت

فکر یار افتاد سر مویی نداشت


خسته بود از خواستگاران زیاد

بعد چندی گشت بازارش کساد


خنده بودش لیک لب از خنده دوخت

گریه آمد در فراق خنده سوخت


میز بودش رشوه از مردم ستاند

توبه کرد از رشوه در پستش نماند


قبل حج بخشنده بود و با صفا

رفت مکّه شد حریص و نرگدا


این چنین باشد امور خاص و عام

نیت یک انسان کامل والسّلام


صفحه 73

زاییدن

اخبار : کهن سال ترنی پیر زن دنیا با فرزندان دو قلو به منزل رفت


« مَش حسن » گفت فلان پیر زنک

در بغل با دو قلو می آید


شوهر پیر و لجوجش حتما

سر زشادی به فلک می ساید


چه عجب ؟ چون سر پیری هر روز

گاو ما هم دوقلو می زاید !


صفحه 74

پیکان صفرش

شنیدم یک نفر پیکان صفرش

میان گردنه فرمان بریده


زن و فرزند بدبختش به یکبار

ز ماشینش به آن دنیا پریده


خودش با گردن و پای شکسته

کنون در کنج منزل آرمیده


رفیقی این شنید و گفت غمگین

به لحن آدم ماتم رسیده


نگو پیکان که آن گردن شکسته

بلانسبت بلای جان خریده !


صفحه75


ایام گشادی

برای تنگی شلوار می خورد

رفیقی ناز غم های زیادی

بدو گفتم منال از تنگ شلوار

بیاید باز ایّامِ گشادی !


صفحه 75

جهت اخذ روغن کوپنی

جهت اخذ روغن کوپنی

پیرمردی سوی مغازه دوید


سطل روغن به دست داخل صف

مدّتی ایستاد و آه کشید


صف پراکنده گشت یک دفعه

عاقبت روغنی به او نرسید


پیرمرد شریف غمگین شد

گفت با لحن خنده دار،شدید


« به جهنّم ! تمام شدَس که شدَس

آخه صف رَ چرا به هم مِزَنید »؟!


صفحه 77