اشعار علیرضارضائی

اشعار فارسی و ترکی علیرضارضائی

اشعار علیرضارضائی

اشعار فارسی و ترکی علیرضارضائی

افسوس

شد سهم من از دیدن تو خوردن افسوس !

در حسرت آغوش توام خسته و مأیوس

 

بوسیدن دست تومحال است ولیکن

بگذار بیایم به حضور تو به پابوس

 

هستیم شرنگ و شکر و جمع نقیضین

تو طالع خوشبختی و من طالع منحوس

 

تا فتح کنم قلعه ی تبدار تنت را

با تیغ سخن آمدم و خواهش ملموس

 

روزی که تورا دید زند مَحو نگردد

زیبایی رشک آورت از خاطر طاووس !

 

حیران نگاه تو شده گردنه حیران

دیوانه ی موهای توشد جاده ی چالوس !

 

ای آنکه دچارم به توروزی که نباشی

بسیار دچارغم تو باشم و کابوس


دنبال تومی گردم

درکوچ پرستوها دنبال تومی گردم

در زمزمه ی قوها دنبال تومی گردم


بانوی غزلهایم درآینه ی ِچشم ِ
جادویی ِ بانوها دنبال تومی گردم


ای ورطه آرامش،ای وسوسه خواهش
در ساحل گیسوها دنبال تومی گردم


گم کردم و گم کردم ابروی تو را یک شب
در گوشه ابروها دنبال تومی گردم


اینک منم وغربت،آغوش پُرازحسرت
در خالی بازوها دنبال تومی گردم


ای کهنه شراب ِمن،شادی وعذاب ِمن،
در نه توی پستوها دنبال تومی گردم


ای بندر بی لنگر،ای ساحل گم گشته
چون قایق جاشوها دنبال تومی گردم


در لاله و زنبق ها،درکشتی وزورق ها




بقچه شبان

تو مفهوم بلند آسمانی           

تو دریایی بغایت بی کرانی

 

تو هستی بخش جنگلهای سبزی 

تو بارانی،وجود این جهانی

 

تو معنای دقیقی بر صداقت     

تو خوبی،با صفایی،مهربانی

 

بیان روشنی بر ساد گی ها  

شبیه بقچه ی نان شبانی

 

بیا درد دلم را با تو گویم     

که با من همدلی وهمزبانی


به هیچ کس

رفتی ّ و اعتماد ندارم به هیچ کس
خوردم قسم که دل نسپارم به هیچ کس


کابوس ِ رفتن ِ تو رهایم نمی کند
با درد و اضطراب دچارم به هیچ کس


یخ بسته بعد ِ رفتن ِ تو،وا نمی شود
چشمان ِبی قرار ِ بهارم به هیچ کس


در ایستگاههای ِ پس از تو نمی خورد
چشمان ِ اشکبار ِ قطارم به هیچ کس


تا تو بیایی و پُر از عطرتَنَت شَوَد
خوش کرده دل هوای ِ دیارم به هیچ کس


بعد از نگاههای ِ تو عاشق نمی شوم
اصلا به من چه عشق؟چه کارم به هیچ کس؟


گفتم به تو خبر بدهم مطّلع شَوی
افتاده بی تو راه و گذارم به هیچ کس


تویی

روح بهار وعطر بِه و نسترن تویی
رنگ جنون وعلّت عاشق شدن تویی


آن کس که داد سر به بیابان عاشقی
مجنون و تیشه داد به آن کوهکن تویی


در چشمهای قهوه ای فال گیرها
درموج ِ گیسوان ِ شکن درشکن تویی


لال اند شاعران همه درپیش چشم تو
شعرمُجَسَمیّ  و خدای سُخن تویی


روح توجاری است در این کوه ودشت ها
آلاله،یاس  و زنبق و ختمی،گوَن تویی


با تو یخ تن وغزلم  آب می شود
بانوی شعرهای مِه آلود ِ من تویی