اشعار علیرضارضائی

اشعار فارسی و ترکی علیرضارضائی

اشعار علیرضارضائی

اشعار فارسی و ترکی علیرضارضائی

اوجوز اوزوم

‏آغ بورانی، گلابی اولماز هرگیز

نوقصانلی آدام،حسابی اولماز هرگیز

مندَن ائشیت و قولاغینا سیرغا ائله

اوجوز اوزومون شرابی اولماز هرگیز

ağ boranı,gülabi olmaz hərgiz

nöqsanlı adam,hesabi olmaz hərgiz

məndən eşit o qulağına sırğa elə

ucuz üzümün şərabı olmaz hərgiz

شیشه و سنگ

ای آنکه غمت با دل من شیشه و سنگ است

بازیچه ی چشمان قشنگت دل تنگ است


ازترس توپنهان شده درسینه دل من
چون بچه ی آهو ونگاه تو پلنگ است


دنیا شده بی ارزش و ویران ولی ای عشق
دنیای بدی نیست کنار تو قشنگ است


بارانی و برفی و ُپراز خنده ی خورشید
آبادی ات ای عشق خوش و رنگ به رنگ است


لبهای تومعجونی از احساس وگل وعشق
تا فتح تنت دست و دلم عازم جنگ است


چشمان تو آن شهر مه آلوده و زیبا
شهریست که شایسته دیدار ودرنگ است


اؤزگؤرلوک

کلاه "بورک"دور ،پاپاق دیر

باش"سَر" ، بچّه " اوشاق " دیر

قانون چولوق ، اؤزگؤرلوک

مین ایل بیزدَن اوزاق دیر

Kolah "börk"dür, "papaq"dır

Baş "sər", bəççə  "uşaq"dır

Qanunçuluq, özgürlük

Min il bizdən uzaqdır


پیشیک


ﻣﺎ ﺑﻪ ﮔﺮﺑﻪ ﭘﻴﺸﻴﻚ» ﻣﯽ ﮔﻮﻳﻴﻢ
ﺑﻪ«ﻧﻨﻮ»ﻫﻢ« ﺑﺌﺸﻴﻚ» ﻣﯽ ﮔﻮﻳﻴﻢ


ﺳﻴﻠﯽ ﺁﺑﺪﺍﺭ ﺭﺍ«ﺷﺎﭘﺎﻻﻕ »
ﺑﻪ ﻟﮕﺪ ﻫﻢ« ﺗﭙﻴﻚ »ﻣﯽ ﮔﻮﻳﻴﻢ


ﭼﻮﻧﻜﻪ ﺟﻴﺐ ﺗﻮ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ«ﺳﻮﺭﺍﺥ»
ﻫﻤﻪ ﺑﺎ ﻫﻢ« ﺩَﻟﻴﻚ»ﻣﯽ ﮔﻮﻳﻴﻢ


ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺭﺍ« ﺟﻮﺟﻮﻕ »،« ﺍﻭﺷﺎﻕ »نارین
ﺭﻳﺰﻩ ﺭﺍ ﻫﻢ «ﻛﻴﭽﻴﻚ» ﻣﯽ ﮔﻮﻳﻴﻢ


ﭘﺸﻢ ﻫﺎ ﺭﺍ ﭼﻮ ﻣﯽ ﺯﻧﺪ ﺣﻼﺝ
ﻣﺎ ﺑﻪ ﺁﻧﻬﺎ «ﺩﻳﺪﻳﻚ» ﻣﯽ ﮔﻮﻳﻴﻢ


ﺩﺭ ﻋﺮﻭﺳﯽ ﺑﻪ ﻭﻗﺖ ﺭﻗﺼﻴﺪﻥ
«ﻛﻒ ﺯﺩﻥ »ﺭﺍ«ﭼَﻪ ﭘﻴﻚ» ﻣﯽ ﮔﻮﻳﻴﻢ


آﺏ ﺭﺍ« ﺳﻮ »،ﺑﻪ ﮔﺎﻭ ﻧﺮ« ﺟﺆﻧﮕﻪ »
ﻛﻮﺯﻩ ﺭﺍﻫﻢ« ﺗﻴﻠﻴﻚ »ﻣﯽ ﮔﻮﻳﻴﻢ


ﭼﻮﻧﻜﻪ ﺩﺭ ﺩﺷﺖ ﺳﺎﻳﺒﺎﻥ ﺩﻳﺪﻳﻢ
ﺷﺎﺩﻣﺎﻥ«ﻛﻮﻟﮕﻪ ﻟﻴﻚ»ﻣﯽ ﮔﻮﻳﻴﻢ


ﻗﻠﻪ ﻫﺎﯼ ﺑﻠﻨﺪ ﺭﺍ«ﺯﻳﺮﻭﻩ »
ﮔﺮﺩﻧﻪ ﺭﺍ« ﮔﺪﻳﻚ» ﻣﯽ ﮔﻮﻳﻴﻢ


ﻫﺮ ﻛﺠﺎ ﻣﻐﺰ«ﺍﺳﺘﺨﻮﺍﻥ ﺩﻳﺪﯼ»
ﻣﺎ ﺑﻪ ﺁﻥ ﻫﻢ«ﺍﻳﻠﻴﻚ» ﻣﯽ ﮔﻮﻳﻴﻢ


ﻗﺮﺹ ﻭ ﻣﺤﻜﻢ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺭﻭﻥ«ﺍﻳﭽﺮﯼ»
ﻭ ﺑﻪ ﺑﻴﺮﻭﻥ «ﺍﺋﺸﻴﻚ» ﻣﯽ ﮔﻮﻳﻴﻢ


ﭼﻮﻥ ﺑﺮﻳﺪﻧﺪ ﮔﻮﺷﻬﺎ ﯽ ﺭﺍ 
ﺑﻪ ﺑﺮﻳﺪﻩ«ﻛﺴﻴﻚ»ﻣﯽ ﮔﻮﻳﻴﻢ


ﻣﻴﻮ ﻩ ﺍﯼ ﺭﺍ ﻛﻪ ﻫﺴﺖ "ﺯﺭﺩ ﺁﻟﻮ"
ﻣﺎ ﺑﻪ ﺗوﺮﻛﯽ"ﺍﺭﻳﻚ"ﻣﯽ ﮔﻮﻳﻴﻢ


ﺭﻭﺯﻧﺎﻣﻪ ﺍﮔﺮ ﻛﻪ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻧﯽ
ﻣﺎ ﺑﻪ ﺁﻥ « ﮔﻮﻧﺪﻩ ﻟﻴﻚ » ﻣﯽ ﮔﻮییم

دولا شدن

حکایت کنند از گدایی چو خوک
شکمباره بود و خدای سلوک


حریص و گداچشم و بسیار خوار
شکم بنده و زار و بسیارخوار


زمستان و اردیبهشت و تموز
به سوی پلو حمله بردی چو یوز


کشیدی همه مرغها را به نیش
دویدی از آن پس موال و به جیش!


لئیم و لعین بود و خوارِ شکم
فدای شکم، داغدارشکم


دَم از زُهد و عرفان زدی و نماز
خدایِ چاخان بود و راز و نیاز


به مسکین ندادی کره با پنیر
بلا بود و خصمِ صغیر و کبیر


یکی گفتش ای مردِ صاحب شکم
بیا بگذر ازخوردن و پیچ و خم!


نیرزد نمازت به قدرِ پَشیز
بکن توبه، اشک ندامت بریز


بگیری اگردست محتاج را
از آن بِه که افرا کُنی کاج را


الا ای پُر از عشق دویماج و ماست
سبیل تو را دود دادن رواست


برای کمک بر کسی پا شدن
به از سجده ی پوچ و دولّا شدن