اشعار علیرضارضائی

اشعار فارسی و ترکی علیرضارضائی

اشعار علیرضارضائی

اشعار فارسی و ترکی علیرضارضائی

آتش به جان

پابرهنه زیر سقف آسمان می ایستاد
در صف صابون و ربّ و پودر و نان می ایستاد


بار اگر سنگینِ سنگین بود یا خیلی سبک
زیر آن محکم تر از صد قهرمان می ایستاد


چون می اندیشید بر صبر و حماقت های او
قلب و مغز سنگی دور و زمان می ایستاد


هر کسی راحت به روی گرده ی او می پرید
چانه و جفتک نمی زد،مهربان می ایستاد


پیش اهل علم و دانش مال بود و می نشست
پیش پای مردم رند و چاخان می ایستاد


نعل می کردند اگر او را تشکر می نمود
در میان مشکلات آتش به جان می ایستاد


مُرد آن مَردی که مانندش نمی آید دگر
زیر بار زندگانی بی زبان می ایستاد


از دست تو خو

بخور سیب و اناری را که از دست تو خواهد رفت

هلویِ آبداری را که از دست تو خواهد رفت

 

نخواهی دید بعد از این به غیر از سردی و زردی

تماشا کن بهاری را که از دست تو خواهد رفت

 

غنیمت دان شرابی را که شرعش می کند ممنوع

بچین میزِ قماری را که از دست تو خواهد رفت

 

ببین فقر و حماقت را و عمق جهلِ ملت را

شکوهِ خرسواری را که از دست تو خواهد رفت

 

ثوابِ اخروی دارد برای کسب آن حتما

تحمّل کن فشاری را که از دست تو خواهد رفت

 

شده آشفته و هر کی به هر کی،خر تو خر اینجا

بکُن ترک دیاری را که از دست تو خواهد رفت

 

برای مُردنت آماده باش و پیش دستی کُن

بخر سنگِ مزاری را که از دست تو خواهد رفت

 

اگر که گیر تو افتاد زود و سخت غارت کن

ببَر چرخِ قطاری را که از دست تو خواهد رفت


دبیر

بنده روزی دبیر خواهم شد

لَنگِ نان و پنیر خواهم شد

 

چون غلامان به دستِ اهل و عیال

تا قیامت اسیر خواهم شد

 

با حقوقِ زپرتیِ دولت

در اداره اجیر خواهم شد

 

بانگاهِ رئیسِ لاکردار

پاک خرد و خمیر خواهم شد

 

مثلِ کلیّه یِ ریاکاران

آدمی سر به زیر خواهم شد

 

در تنورِ زمانه خواهم سوخت

مثلِ نانِ فطیر خواهم شد 


از توست

ای فقر سکوت خانه از توست

دعوای پدر،بهانه از توست


آن دخترک فرار کرده

تنها ز سکوت خانه از توست


آن مَرد جوان که رفته دزدی

در خلوتی شبانه از توست


با پای خودش نرفته دزدی

ای فقر که دام و دانه از توست


آن مَرد که بچّه ی خودش را

انداخته توی لانه از توست


آن کارگری که گشته بی جان

در داخل کارخانه از توست

صفحه6

بلای زن و مرد

هر کی گمان می کنه که آدمه

عزیز من ! بدون یه تخته ش کمه


بچّه پس انداز نکن چون میگن

بچّه بلای زن و مَرده ، همه


دنیای درد و غم و رنج و بلاست

پشت هر ان مرد که دیدی خَمه !


چون که زن و مرد خصومت کنند

اسلحه قاشق شود و قابلمه


قر بده بشکن بزن و خنده کن

دور و بَرت گرچه پر از ماتمه


خنده تو مسخره است یا ز عشق ؟

وضعیت خنده ی من مبهمه


گو بوزد باد فنا،هر چه خواست

هیکل کالباس خور ما محکمه


هر کی رو دیدم به یکی فحش میده

خر که به ما فحش نمیده آدمه !


صفحه 34