اشعار علیرضارضائی

اشعار فارسی و ترکی علیرضارضائی

اشعار علیرضارضائی

اشعار فارسی و ترکی علیرضارضائی

زن

پر از رنگ و فریب و خشم و جنگ است
بدون معنی و پوچ و جفنگ است
جهان با عشق و زن سرسبز و زیبا
بدون عشق و زن یک پشته سنگ است

تانیش

منه دئدی بیر تانیش
دوست ، دوشمنیله باریش
یئکه دانیشما، آمما
اَیری اوتور دوز دانیش
Mənə dedi bir taniş
Dost,düşmənilə barış
Yekə danişma,ammaa
Eyri otur düz daniş

نگریستن

غرق تو و از وجود خود بی خبرم
سرمستم و با دیدن تو  مست ترم
ای دوست بگو چگونه هشیار شوم
وقتی که به چشمهای تو می نگرم ؟

که من می شناسمش

آن سوی در خری است که من می شناسمش
لاتِ موقّری است که من می شناسمش 

خدمتگزار مردم بدبخت و تنگ دست 
لوطیّ و عَنتری است که من می شناسمش

یک مورد از زنان نکاح موّقتش 
منشی دفتری است که من می شناسمش 

با اینکه از نماز و خدا لاف می زند
بی دین و باوری است که من می شناسمش 

پاک است دست و دامن و ماتحت او ولی
دزد دلاوری است که من می شناسمش 

گرچه به اسب بودن خود فخر می کند
آن سوی در خری است که من می شناسمش