اشعار علیرضارضائی

اشعار فارسی و ترکی علیرضارضائی

اشعار علیرضارضائی

اشعار فارسی و ترکی علیرضارضائی

آنلام

سحری،آخشامی یوخ
باهاری ،بایرامی یوخ
سن اولماسان گوزلیم
یاشامین آنلامی یوخ
Səhəri,axşamı yox
Bahari,bayrami yox
Sən olmasan gözəlim
Yaşamın anlami yox

که من می شناسمش

آن سوی در خری است که من می شناسمش
لاتِ موقّری است که من می شناسمش 

خدمتگزار مردم بدبخت و تنگ دست 
لوطیّ و عَنتری است که من می شناسمش

یک مورد از زنان نکاح موّقتش 
منشی دفتری است که من می شناسمش 

با اینکه از نماز و خدا لاف می زند
بی دین و باوری است که من می شناسمش 

پاک است دست و دامن و ماتحت او ولی
دزد دلاوری است که من می شناسمش 

گرچه به اسب بودن خود فخر می کند
آن سوی در خری است که من می شناسمش

رنگ غم

سلاماً على لون الحزنِ فى عینیکِ..
محموددرویش

بی عشق نفس کشیدنم اجباری است
در قید حیات بودن از ناچاری است
ای زخمی روزگار، ای دوست سلام
بر رنگ غمی که در نگاهت جاری است