اشعار علیرضارضائی

اشعار فارسی و ترکی علیرضارضائی

اشعار علیرضارضائی

اشعار فارسی و ترکی علیرضارضائی

فقیر

از هر محلّ و کوچه که رد می شود فقیر
با صد هزار دیده رصد می شود فقیر

در زیر پای زندگی پوچ و لعنتی
 مانند پشّه محو و لگد می شود فقیر

یک گلّه بچّه راهی بازار می کند 
وقتی که گرمِ  زاد و ولد می شود فقیر

جز درس ترس و پیروی احمقانه نیست
چیزی اگرکه حفظ و بلد می شود

آفتابه ای اگرکه بدزد بدون شک 
محکوم زجر و حبس ابد می شود فقیر

چون خالی دست و حسابش پُر از تُهی است
اغلب بدون عقل و خرد می شود فقیر

دشمن اگر به کشور ما حمله ور شود
از خود گذشته،سنگر و سد می شود فقیر

آنش تن

دلم گرفته دوباره برای دیدن تو
کجاست مستی آن چشمهای روشن تو

در این هوای زمستان که استخوان سوز است
دلم خوش است به گرمای آتشِ تن تو

نوشته ام که بدانند مردم دنیا
که هست خون دل عاشقم  به گردن تو

بیا که باز بپیچد به سرسرای دلم
 شکوفه های پر از عطر و بوی دامن تو

نشسته ام که بیایی و درنوردیدم
تمام ثانیه ها را برای دیدن تو

خوشا حضور تو در شعرهای عاشق من
خوشا نگاه من و لحظه ی شکفتن تو