اشعار علیرضارضائی

اشعار فارسی و ترکی علیرضارضائی

اشعار علیرضارضائی

اشعار فارسی و ترکی علیرضارضائی

به مامانش شکایت کرد مردی

به مامانش شکایت کرد مردی

"که در دستِ زنم مرغی اسیرم

 

در این مدّت مرا از بس چزانده

دگر بیچاره ام کردست و پیرم

 

نباشم پیشِ او هم سنگِ موشی

اگرچه پیشِ خود شیری دلیرم

 

همه شام و ناهارم زهرماراست

دگر از زندگی کردست سیرم

 

چنان گردیده این ظالم سوارم

که در زیرش الاغی سربه زیرم"

 

چو مامانش شنید این آه و زاری

از او پرسید:"فرزندِ فقیرم،

 

تو آیا دوست داری او بمیرد

برایِ تو زنی دیگر بگیرم"؟

 

بگفتا:" نه که می ترسم به والله

خودم از شادی مرگش بمیرم"!!

صفحه 1