اشعار علیرضارضائی

اشعار فارسی و ترکی علیرضارضائی

اشعار علیرضارضائی

اشعار فارسی و ترکی علیرضارضائی

سندن سورا

سئوگی یوخ سندن سورا
مستم ایچندن سورا
گوزلرینین شرابین
کیم ایچر مندن سورا ؟

قار گلیر

پانبیق کیمین قار گلیر

قارقالارقارقار گلیر

دونیا گؤزللَشیب دیر

قار آلتیندا یار گلیر !

زهر ایچینده

او گئجه شهر ایچِندَه       

غرق اولدون قهرایچِنده

دئدیم:«گؤزَل مارا لیم!   

عسل سن،زهر ایچِندَه»!

غزل دانشجویی

امروز ابروان قشنگت چه ها شده

خوشگل شده اگرچه کمی تا به تا شده


قدری بخند !صورت سرد و عبوس تو

چون مردمان بوالهوس پارسا شده


با زلف چون طناب خودت بکسلم بکن

زیرا خراب تو دل این بینوا شده


ای مادر عزیز که استاد ما شدی

دانشکده به لطف تو مادرسرا شده


ختمش کنیم چونکه سلامت نیامده

هر زاهدی که قاطی این ماجرا شده


صفحه 68

فروشنده ها

روز گرسنگی خرمان را فروختیم

خودکار و شعر و دفترمان را فروختیم


خود ریختیم بر سر خود خاک و بعد از آن
آن خاک های بر سرمان را فروختیم


ساقی کثیف بود و شرابش تقلبی
نقل و بساط و ساغرمان را فروختیم


چادر نماز مادر و انگشتر پدر
پیژامه ی برادرمان را فروختیم


بودیم چون که امن ترین کشور جهان
با قفل و پنجره،درمان را فروختیم


هم کلیه ی خراب و دل و معده ی تقی
هم چشم هیز جعفرمان را فروختیم


چون فقر خیمه زد به سرای وجودمان
ایمان و روح و باورمان را فروختیم


چوب حراج بر همه چیز وطن زدیم
دریا و رود و بسترمان را فروختیم


سوداگران جنگ فروشیم و وقت جنگ
پوتین،فشنگ و سنگرمان را فروختیم


بودیم رو به موت و به ما وعده ای غذا
دادند و شام آخرمان را فروختیم


پهلو گرفته کشتی ما در کنار غم
چون خاطرات بندرمان را فروختیم