اشعار علیرضارضائی

اشعار فارسی و ترکی علیرضارضائی

اشعار علیرضارضائی

اشعار فارسی و ترکی علیرضارضائی

گربه بی حیا

اموال رفیق و آشنا را خوردی         

آن دمبه ی چرب بینوا را خوردی

هرچند در دیزی مردم باز است   

 ای گربه چرا شرم و حیا را خوردی؟!

جهل مقدس

در جامعه ای که رو به واپس داریم
حیوان موجّه و ملبّس داریم
پیوسته به خون خودمان می غلتیم
تا کودنی و جهل مقدّس داریم

خانه آغوشت

باز آمده ام به خانه آغوشت
تا تکیه کنم به شانه آغوشت
بگذار که اشعار خوشی سر بکنم
در محفل شاعرانه آغوشت

فروشنده ها

روز گرسنگی خرمان را فروختیم

خودکار و شعر و دفترمان را فروختیم


خود ریختیم بر سر خود خاک و بعد از آن
آن خاک های بر سرمان را فروختیم


ساقی کثیف بود و شرابش تقلبی
نقل و بساط و ساغرمان را فروختیم


چادر نماز مادر و انگشتر پدر
پیژامه ی برادرمان را فروختیم


بودیم چون که امن ترین کشور جهان
با قفل و پنجره،درمان را فروختیم


هم کلیه ی خراب و دل و معده ی تقی
هم چشم هیز جعفرمان را فروختیم


چون فقر خیمه زد به سرای وجودمان
ایمان و روح و باورمان را فروختیم


چوب حراج بر همه چیز وطن زدیم
دریا و رود و بسترمان را فروختیم


سوداگران جنگ فروشیم و وقت جنگ
پوتین،فشنگ و سنگرمان را فروختیم


بودیم رو به موت و به ما وعده ای غذا
دادند و شام آخرمان را فروختیم


پهلو گرفته کشتی ما در کنار غم
چون خاطرات بندرمان را فروختیم