اشعار علیرضارضائی

اشعار فارسی و ترکی علیرضارضائی

اشعار علیرضارضائی

اشعار فارسی و ترکی علیرضارضائی

قسط های من

قسط های بنده بار نیستند

تا به جویشان بیفکنم

قسط های بنده کوه درد و رنج های جاری اند

لانه کرده اند

همچو عنکبوت

در تن و روان من

همچو داغ

مانده جای قسط های بی شمار

بر روان و جان من


قسط ها جوانی مرا ربوده اند

همچو داس

زندگانی پر از نشاط را دروده اند


قسط ها

تیغ کاری اند

در تن و روان ما

از برای نسل های بعد

یادگاری اند


زیر بار قسط ها

هفته،ماه و سال و خویش را

بنده گم نموده ام

مثل اینکه هیچوقت

در جهان عشق و شادی و سرور و عاشقی نبوده ام


برده اند

عُمر مردمان قرض دار را

تا به دور دست ها قطار قسط ها

درد و رنج دیده اند

جای راحتی

دایما مراجعین بانک ها

زیر سایه سار قسط ها


با وجود این

باز هر کجا که وام می دهند بنده حاضرم

گر رئیس بانک دوست صمیمی شماست

بنده چاکرم !


صص30-32

خادمان ملت

گرچه متّهم به رانت های مختلف

اختلاس و غارتند

گرچه راس قدرتند

صاحبان برج های مرتفع

با شکوه و شوکتند


بر جَبین شان اگرچه داغ ننگ هست

عشق و حالشان

در بلاد کفر و شهرشان فرنگ هست

نور حق و رحمت اند


گرچه در اداره ها حضورشان

غایب است

مثل من

پشت شان

حرف بد نزن

آی ! احترامشان

 واجب است

پیش کسوتند


گرچه دستشان کج است

در پناه ریش های توپی و مرصّع اند

دختران و همسرانشان

پشت بُرقع اند

با خدایشان

گرم ذکر و صحبت اند


تو گمان نکن تمام می شوند

یا که با تصادفات و حادثات

حرام می شوند

بچّه های بچّه های دزدها

تا ابد 

توی نوبتند


نور چشم هایشان

در هزار فُرمت اند

"کیش"،"لندن" و "موناکو" و "پاریس"

بی خیالِ عیش و عشرتند

چاق و لاغر و 

کوته و دراز

در نماز و در نیاز

سخت گرم لفت و لیس !

غرق در عبادتند


گرچه پول نفت را 

میل و حیف می کنند

کیفشان همیشه کوک باد

چون به جای ما

عشق و حال و کیف می کنند


صاحب شعور ملّی اند

در جهان

با مبالغی که اختلاس می کنند

مایه ی غرور ملّی اند

تو گمان نکن

مایه خجالتند


خوب چون نگاه می کنم

مشکل از من است

من چرا به این برادران

اعتراض می کنم ؟

چون که این عزیزکان !

در لباس فقر و دولتند

تحت صد هزار گونه سختی و مشقتند

دزدها

دزد نیستند

خادمان ملّتند



خواهد آمد روزی

خواهد آمد روزی

که دگر در پی روزی ندوم

چون مگس

زیر پای همه کس له نشوم


خواهد آمد روزی

که منِ لاغر و بدبخت و ضعیف

یک شکم گنده شوم

صاحب شخصیتی عاقل و فرخنده شوَم

مردم ظاهربین

پیش پایم همگی پا بشوند

از برای کرنش

چاپلوسان همگی تا بشوند


خواهد آمد روزی

به منِ خالی از علم و سواد

با تملق همه گویند استاد


خواهد امد روزی

نکشم از غم و بدبختی آه

سر برج

زیر اقساط و بدهکاری ها

مثل دیوانه نخندم قاه قاه !


صص89-90