اشعار علیرضارضائی

اشعار فارسی و ترکی علیرضارضائی

اشعار علیرضارضائی

اشعار فارسی و ترکی علیرضارضائی

دختر مشدی عباد

شنیدم مادری روزی برآشفت

در آن حالت به فرزندش چنین گفت


که « ای نزدیک سنّ پیرمردی

تو می خواهی که کی داماد گردی ؟


نه فکر زن گرفتن ، نه معاشی

عجب تو بچّه ای مشکل تراشی !


همیشه توی فکر چون و چندی

عزیز من ! تو خیلی بد پسندی !


چرا تو اینهمه وسواس داری

به این بیماری مُزمن دچاری ؟


فلانی را که گفتی اهل ناز است

دماغش گنده و قدّش دراز است !


یکی را گفته ای با خویش قهر است !

ولش کن بچّه ی پایین شهر است !


دگر را گفته ای از فرط چاقی

نمی گنجد میان هیچ اتاقی


فلان که دختر همسایه ماست

رها کردی که خیلی می خورد ماست !


بیا و جان من دیگر به یکبار

تو از این بچّه بودن دست بردار !


جناب آقای تحصیلکرده

مگر تو می کنی تخم دوزرده ؟


که می خواهی زنت بی عیب باشد ؟

زن بی عیب در دنیا نباشد !


ولیکن دختر خانم زیاد است

یکی هم دختر « مشدی عباد » است !


که خیلی هم نجیب و سر به زیر است

و توی کار ِ خانه مثل شیر است


اگر که مادرت را دوست داری

بیا و راهی ام کن خواستگاری


که دامادت کنم چون آب خوردن

مرو تو اینهمه شمران و جردن !


وگرنه با چنین مشکل تراشی

مجرّد تا تمام عمر باشی !!


صص59-60