اشعار علیرضارضائی

اشعار فارسی و ترکی علیرضارضائی

اشعار علیرضارضائی

اشعار فارسی و ترکی علیرضارضائی

رباعیات عاشق بی حوصله

هرگز شکمم نخورد سیر از هر چیز

بیچاره سرم شدست پیر از هر چیز

چون لایه معروف اوزون شد سوراخ

حیران دل من که خورد تیر از هر چیز


گویند که که گریه زیادی خوب است

من می گویم که عشق و شادی خوب است

از تنگدلی خیر ندیدست کسی

با تنگدلان بگو که شادی خوب است


مژگان تو همچو چاقوی زنجان است

عاشق کش و خون ریز چو نامردان است

هر بچّه که مادرش شَوی، بابایش

در پیش تو شک مکن که او مامان است


صفحه 50

رباعیات عاشق بی حوصله

اخم تو اگرچه در دلم شیرین است

میدان غمت پُر اضطراب و مین است

رخسار تو خشک و خالی و دست انداز

بی جاذبه چون ورودی قزوین است


آمد رمضان و در نمازند همه

مشغول دعا،راز و نیازند همه

در راه ترقّی و کمالند روان

هر چند که سخت حقّه بازند همه !


آمد رمضان و پُرخوری رفت از یاد

افتاد شکم ها به فغان و فریاد

هر چند شکم ها همگی محترمند

با غُرغُرشان هیچ کسی داد، نداد !!


صفحه 51

رباعیات عاشق بی حوصله

در جبر و مثلثات استادم من

از زندگی و فقر به فریادم من

بنگاهی بی سواد بهتر ز من است

از جیب بدون پول ناشادم من


تریاک بدون غش خریدن هنر است

در گوشه خلوتی خزیدن هنر است

غم نیست اگر سیخ تو را بشکستند

با سیخ شکسته هم کشیدن هنر است


صفحه 52

رباعیات عاشق بی حوصله

گویند جلیقه نجات است تنت

در ورطه غم آب حیات است تنت

گر گاز شَوَد قطع غمی نیست مرا

در سردی دی چو آتروپات است تنت


بی عاطفه همچو دسته بیل است دلت !

بی میل به مردی و سبیل است دلت !

گرمم نکنی ز عشق هرگز زیرا

سرد است همیشه اردبیل است دلت !


در پیش تو عجز و احتیاج آوردم

بی پولی و سستی مزاج آوردم

چون چاره نبود از مجرّد بودن

مثل همه رو به ازدواج آوردم !

صفحه 53

رباعیات عاشق بی حوصله

ای کان نبات و معدن شیرینی

زیبایی و سخت قابل تحسینی

مانتوی خودت اینهمه کوتاه مکن

تا من نَشَوَم شُهره به کوته بینی


بیگاری و کار چند می باید کرد

شیرین عملی چو قند می باید کرد

کار خرکی و سخت فرسود مرا

میراث پدر بلند می باید کرد


ای سنّ تو هفتاد و یا یکصد و هفت

ای گرم شده ز آتش هیزم و نفت

تصویر تو در جهان گوناگون چیست ؟

آمد خرکی به دشت جفتک زد و رفت !


صفحه 54