اشعار علیرضارضائی

اشعار فارسی و ترکی علیرضارضائی

اشعار علیرضارضائی

اشعار فارسی و ترکی علیرضارضائی

دولا شدن

حکایت کنند از گدایی چو خوک
شکمباره بود و خدای سلوک


حریص و گداچشم و بسیار خوار
شکم بنده و زار و بسیارخوار


زمستان و اردیبهشت و تموز
به سوی پلو حمله بردی چو یوز


کشیدی همه مرغها را به نیش
دویدی از آن پس موال و به جیش!


لئیم و لعین بود و خوارِ شکم
فدای شکم، داغدارشکم


دَم از زُهد و عرفان زدی و نماز
خدایِ چاخان بود و راز و نیاز


به مسکین ندادی کره با پنیر
بلا بود و خصمِ صغیر و کبیر


یکی گفتش ای مردِ صاحب شکم
بیا بگذر ازخوردن و پیچ و خم!


نیرزد نمازت به قدرِ پَشیز
بکن توبه، اشک ندامت بریز


بگیری اگردست محتاج را
از آن بِه که افرا کُنی کاج را


الا ای پُر از عشق دویماج و ماست
سبیل تو را دود دادن رواست


برای کمک بر کسی پا شدن
به از سجده ی پوچ و دولّا شدن


روباه شرور

روبَهکی بود شرور و جَلَب

دست کج و هیز و دَله، بوالعَجَب


تیز و دو دَم ناخن چون تیشه اش
دزدیِ انگور شده پیشه اش


مفت خوری کرده،هیولا شده
مثل فلان واعظ و ملّا شده

شخم زده بوته و هر باغ را
کرده پُر از خوف و خطر باغ را


خسته شده نوکر و ارباب از او
مَردمِ دِه شاکی و در تاب از او


مشورتی کرده در آن سرزمین
خلق گشادند به روبَه کمین 

تا که به لطف و هنرخاص و عام
شب شد و روباه درآمد به دام


از همه قشری به هم آمیختند
مردم ده بر سرِ او ریختند


بر سر او گوجه زدند و خیار
باز شد از  پیش و پسش صد شیار


یک نفر آمد دُمِ او را برید
شخص دگر تار سبیلش کشید


هر نفری رفت به نزدیک او
زد لگدی بر دهن و خیک او


گفت به آن جمعیت ارباب ده
بر همگی پشت هم احسنت و زه


از جگرش آه بر آورده اید
خشتک روباه در آورده اید



ای دَمِتان گرم! یلانِ وطن
دست بدارید و دهیدش به من


می بَرَمش باغ عذابش کنم
سیخ زنم سُرخ و کبابش کنم


می زنمش کارخرابی کُنَد
توبه ی سرسخت و حسابی کند


داخل نو کیسه ای انداختش
ُبرد به باغی و نکو ساختش


روبهک تیز و چنان اژدها
گفت به ارباب رها کن مرا


از منِ بیچاره مکن موی و پوست
رشوه ای از من بستانی نکوست


هست پس از این همه وقت ای فلان
باغ تو و جوجه ی تو در امان


چونکه شنید این سخنش باغبان
گفت قبول است و تویی جان جان


خیز و برو جای دگر خوش بچَر
مرغ و دوتا جوجه ی ما را نبَر


ای که رها گشته ای از تورِ من
نیز مَرو جانبِ انگورِ من

دست به آنجای دلش کرد و رفت
داخل آن باغ ولش کرد و رفت



سودنگر،عافیت اندیش بود
در طلب منفعت خویش بود


بود غلط، نیز خطا راه او
همدم روباه و هواخواه او


عاشق پُرکردنِ جیب تهی
دزد و فلان جاش کثیف و گُهی


دزد اگر محکمه داری کند
راه زند، عزم سواری کند


دزد اگر حکم و ریاست کند
محکمه را غرقِ نجاست کند


چونکه خیانت کند ارباب ده
باب شَوَد دزدی و جرم و بِزه


راستی از سوی بزرگان رواست
از دله دزدان نتوان راست خواست


حافظ هر شخص و نگهبان او
هست فقط پاکی وجدان او

 


تتلو

فیلسوفِ قرنِ حاضر"مَش تَتَل"

می  گذشت از کوچه روزی در محل

 

بود خیلی شاد و در آن حالت و

رویِ دست و پا و لبهایش تَتو

 

دید گاوی رفته رویِ پشت بام

دورِ او گرد آمده جمعی عوام

 

هرکسی می داد کُلّی مشورت

تاکه مشکل حل شَوَد فوری فقط

 

-ای تَتَل تا وصف تو سر می شود

قافیه از دست من در می رود -

 

رفت رویِ تپّه آقای "تَتَل"

گفت:" ای یارانِ بهتر از عسل

 

گردنش را با طناب و با لجام

بسته و بازآورید از پُشت بام 

 

می کشیدش تا بیفتد بر زمین

راه حل مشکل این باشد همین"

 

چونکه در رفت از دهانش این سخن

مردمانِ آن محل از مرد و زن

 

آفرین گفتند بر اندیشه اش

بر تبار و فکر و ذات و ریشه اش

 

داد و سوت و کف زدن آغاز شد

جوجه ای ناچیز باز و غاز شد

 

با تبَرّک گرم شد بازار او

پاره شد پیراهن و شلوار او

 

عدّه ای با های و هو پیش آمدند

با "تَتَل" در راه و یک کیش آمدند

 

شیر کردندش بدی را کات کن

 پیر ما می باش و تبلیغات کن

 

ای تمام هیکلت تعطیل...ها

می کنیم از خواندنت تجلیل ها

 

ماورای خطّ قرمز می دهیم

هرچه را خواندی مجوّز می دهیم

 

ای کلام و چهره ات معراجِ ما

ما به تو محتاج،تو محتاجِ ما

 

ای تمام فالوورهایت قشنگ

آن وَری هرگز نرو،این وَر بجنگ

 

الغرض بادامشان کاکتوس داد

طرح آنها پاسخ معکوس داد

 

ای بسا شخصِ شخیص و محترم

رفته دنبال بدیها یک قدم 

 

تا ابد مردودِ اهلِ دل شده

توی صحرای بدیها ول شده

 

هست شیطان در لباس خاص و عام

پس مواظب بود باید والسّلام


رستم و افراسیاب

چنین گفت رستم به افراسیاب

چو فردا برآید بلند آفتاب


بزن عینک و سوی میدان بیا
کولر بسته براسب و خندان بیا


رکود است وتوفان ودرد است و بس
به زابل فقط  ریزگرد است و بس


بیفتی به گه خوردن وهن وهن
شکستت دهد باد و توفان شن


هوای خوش و پاک و سالم مخواه
در اینجا شود روزگارت سیاه


شکستت دهد خاک و پنچرشوی
بداختری شوی،خاک بر سرشوی


نیازم دگرسوی شمشیردست
که بی شک دهد ریزگردت شکست


شجاع جوان،ای دل انگیزمرد
برآیی  گرازعهده ی ریز گرد،


تو را دزد زنجیره ای می کنم
یکی بنگی و شیره ای می کنم


کنم  پهن از بهر تو،تور را
دهم دست تو گرز وافور را


شوی خسته ازجنگ و نیرنگ من
برو سوی توران میا جنگ من


سکته

کودکی چسبید روزی بر پدر

که فلان اسباب بازی را بخر


بعد از آن شد در پیاده رو ولو

که ندارم جامه و تنبان نو


گفت بابایش که:« جیبم خالی است

جیب خالی مایه بی حالی است


ای پسر جان دست بردار از سرم

سال دیگر من برایت می خرم


وضعمان امسال خیط است و خراب

از گرانی گشته صد جامان کباب


خیز و حالم را مگیر ای در به در

از خر شیطان بیا پایین پسر »!


باز چون فهمید آن طفل فضول

نیست توی جیب بابا هیچ پول


گریه کرد و کودکانه نعره زد

که برو از پیشم ای بابای بد


من نمی دانم چگونه زنده ای

تو تمام سال را شرمنده ای


بی نوایی و فقیری و گدا

رُک بگویم ای پدر پشمی چرا ؟!


ای سبیل تو دو متر و خرده ای !

تو نمی دانی که دیگر مُرده ای !


اُف بر این وضع شلم شوربای تو!

ای پدر من آب گشتم جای تو !


ای شده از بی ریالی مثل موش !

تا به کی این را مخر آن را مپوش ؟!


شعر من دیگر در اینجا شد خراب

شد دچار ترس و لرز و اضطراب


چشمهایش اشک زد از فرط درد

ناگهان افتاد مُرد و سکته کرد !


صفحه 18