اشعار علیرضارضائی

اشعار فارسی و ترکی علیرضارضائی

اشعار علیرضارضائی

اشعار فارسی و ترکی علیرضارضائی

رستم و افراسیاب

چنین گفت رستم به افراسیاب

چو فردا برآید بلند آفتاب


بزن عینک و سوی میدان بیا
کولر بسته براسب و خندان بیا


رکود است وتوفان ودرد است و بس
به زابل فقط  ریزگرد است و بس


بیفتی به گه خوردن وهن وهن
شکستت دهد باد و توفان شن


هوای خوش و پاک و سالم مخواه
در اینجا شود روزگارت سیاه


شکستت دهد خاک و پنچرشوی
بداختری شوی،خاک بر سرشوی


نیازم دگرسوی شمشیردست
که بی شک دهد ریزگردت شکست


شجاع جوان،ای دل انگیزمرد
برآیی  گرازعهده ی ریز گرد،


تو را دزد زنجیره ای می کنم
یکی بنگی و شیره ای می کنم


کنم  پهن از بهر تو،تور را
دهم دست تو گرز وافور را


شوی خسته ازجنگ و نیرنگ من
برو سوی توران میا جنگ من