ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | |||
5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 |
12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 |
19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 |
26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
چنین گفت رستم به افراسیاب
چو فردا برآید بلند آفتاب
بزن عینک و سوی میدان بیا
کولر بسته براسب و خندان بیا
رکود است وتوفان ودرد است و بس
به زابل فقط ریزگرد است و بس
بیفتی به گه خوردن وهن وهن
شکستت دهد باد و توفان شن
هوای خوش و پاک و سالم مخواه
در اینجا شود روزگارت سیاه
شکستت دهد خاک و پنچرشوی
بداختری شوی،خاک بر سرشوی
نیازم دگرسوی شمشیردست
که بی شک دهد ریزگردت شکست
شجاع جوان،ای دل انگیزمرد
برآیی گرازعهده ی ریز گرد،
تو را دزد زنجیره ای می کنم
یکی بنگی و شیره ای می کنم
کنم پهن از بهر تو،تور را
دهم دست تو گرز وافور را
شوی خسته ازجنگ و نیرنگ من
برو سوی توران میا جنگ من