اشعار علیرضارضائی

اشعار فارسی و ترکی علیرضارضائی

اشعار علیرضارضائی

اشعار فارسی و ترکی علیرضارضائی

فرصت تماس

یک فرصتِ تماس به آدم نمی دهی

رنجی جز التماس به آدم نمی دهی

 

ای چشمِ تو اساسِ غزلهایِ روزگار

امکانِ اقتباس به آدم نمی دهی

 

یک نامه،یک تپیدن و یک سیر دل خوشی

در کوچه ای قناس به آدم نمی دهی

 

در چشمهایِ شیشه ای یَت  مات می کنی

احساس ِ انعکاس به آدم نمی دهی

 

یک چای ِ قند پهلو و یک حبّه عاشقی

در گوشه ی تِراس به آدم نمی دهی

 

دستان ِ تو  که شاخه ی سبز نوازشند

یک بار بی هراس  به آدم نمی دهی

 

ممنونم از تو ای که همیشه ندیدمت

جز عشق،جز سپاس به آدم نمی دهی

 

دیگر گناهِ سرخ تعارف نمی کنی

رؤیایِ عطرِ یاس به آدم نمی دهی

 

اوقاتِ شعرهایِ مرا تلخ می کنی

یک بوسِ آس و پاس به آدم نمی دهی



امّا تو

بی تو من در حصارم امّا تو...

جز تو عشقی ندارم امّا تو...

 

ابرم و بغض قرن ها با من

می روم تا ببارم امّا تو...

 

کردی اشغال قلب و ذهن مرا

به تو خیلی دچارم امّا تو...

 

بی تو زرد و مچاله،پژمرده

گل ِ روی مزارم امّا تو...

 

ساکت و بی قرار و پرتشویش

چشم  ُپر انتظارم امّا تو...

 

مثل دریا به سینه ی ساحل

به تو دل می سپارم امّا تو...

 

بسته ام بر خودم نگاه تو را

فکر یک انتحارم امّا تو...

 

روی ریلی که حامل درد است

غرق سوت قطارم اما تو...

 

همه شهر  باخبر هستند

من تو را دوست دارم اما تو...


پر از ...

چشمان تو دو پیک،دو تا استکان پُر از...
لب های تو دو جام،نه از شوکران،پُر از...

دستِ تو را گرفتم و گل کرد زندگی
شد سبز دست خالی ام و ناگهان پُر از...

در زیر شیروانیِ قلبم نشسته است
گنجشک خاطراتِ تو...یک ناودان پُر از...

ای عشق از تو گفتم و شد زندگی قشنگ
دنیا قشنگ تر شد و گوشِ جهان پُر از...

من آن پرنده ام که تو را کُنجِ ذهنِ خود
نوک می زند مُدام و شده چینه دان پُر از...

تو قهرمان قصّه ی تنهایی منی
شد سطر سطرِ خالیِ این داستان پُر از...


مشق عشق

زیرِ تمام قول و قرار و قسم زدی

از من عبور کردی و با او قدم زدی

 

یادش بخیر باد که راهِ دل مرا

با چشمک و کرشمه در آن پیچ و خم زدی

 

در شعر،مشق،عشق تو کردم هزار بار

اما به قصدِ خون دل من قلم زدی

 

چیزی نبود و نیست به جز نقش روی آب

هر آنچه از محبّت و احساس دَم زدی

 

تو اولین کسی که رسیدی و با غرور

بر بامِ سرزمینِ دلِ من علم زدی

 

با دوست در خیال خودم پرسه می زنم

ای غم برو که حالِ دلم را به هم زدی

 

امشب به یاد دوست پر از شعر و سرخوشی

شاعر مگر که جرعه ای از جامِ جم زدی؟


فقط همین

این روزها به مرگ دچارم فقط همین
از دوری ات قرار ندارم فقط همین


بغض حیاط خلوتم افسرده،سرد و زرد
پاییز و در عزای بهارم فقط همین


برگرد تا کنار توهِق هِق ببارم و
برشانه هات سربگذارم فقط همین


برروی ِآب درغم ِتو خشت می زنم

این روزها به باد سوارم فقط همین


در خوابها حوالی ِتو ِپرسه می زنم
عشق تو می چکد به کنارم  فقط همین


با زخمهای ِکاری و داغِ دروغ ودرد
از تو هزار خاطره دارم فقط همین