اشعار علیرضارضائی

اشعار فارسی و ترکی علیرضارضائی

اشعار علیرضارضائی

اشعار فارسی و ترکی علیرضارضائی

فروشنده ها

روز گرسنگی خرمان را فروختیم

خودکار و شعر و دفترمان را فروختیم


خود ریختیم بر سر خود خاک و بعد از آن
آن خاک های بر سرمان را فروختیم


ساقی کثیف بود و شرابش تقلبی
نقل و بساط و ساغرمان را فروختیم


چادر نماز مادر و انگشتر پدر
پیژامه ی برادرمان را فروختیم


بودیم چون که امن ترین کشور جهان
با قفل و پنجره،درمان را فروختیم


هم کلیه ی خراب و دل و معده ی تقی
هم چشم هیز جعفرمان را فروختیم


چون فقر خیمه زد به سرای وجودمان
ایمان و روح و باورمان را فروختیم


چوب حراج بر همه چیز وطن زدیم
دریا و رود و بسترمان را فروختیم


سوداگران جنگ فروشیم و وقت جنگ
پوتین،فشنگ و سنگرمان را فروختیم


بودیم رو به موت و به ما وعده ای غذا
دادند و شام آخرمان را فروختیم


پهلو گرفته کشتی ما در کنار غم
چون خاطرات بندرمان را فروختیم



از آن من،از آن تو

بد ای برادر از من و زیبا از آن تو

ویلا ز من هزینه ی ژیلا از آن تو


آن ماکسیمای پول هدرکن از آن من !

پیکان باستانی و زیبا از آن تو !


چک های جیب کهنه ی بابا از آن من

آن جیب پر صلابت بابا از آن تو !


پیتزافروشی ِ سر کوچه از آن من

آن افتخار خوبی پیتزا از آن تو !


آن مکّه ای که مانده ز بابا از آن من

روزه نماز و خواندن آنها از آن تو


آن آسمان خراش خرابه از آن من !

از آسمان خراش به بالا از آن تو !


صفحه 69

لذّت لپّ انار از دست رفت

لذّت لپّ انار از دست رفت

روی همچون لاله زار از دست رفت


عشق شد مغلوب بی پولیّ و فقر

چون درآمد فقر یار از دست رفت


عمر انسان سبک سر شد هدر

عمر شخص با وقار از دست رفت


قلب من همچون شتر دنبال توست

دار معذورم مهار از دست رفت


میوه خوردن را دگر بُردم ز یاد

مزّه ی سیب و خیار از دست رفت


چون نخوردم توسری از هر کسی

کارخانه،کسب و کار از دست رفت


در غم نان شد زمستانم هدَر

داخل صف ها بهار از دست رفت


تا لوَندی باب شد در هر دیار

عاشقی در آن دیار از دست رفت


می نمودم در جوانی گرد و خاک

دیگر آن گرد و غبار از دست رفت


آن خیالات هوسناکِ مُخل

در ته شب های تار از دست رفت


مردکی زن دوست وقت کار مُرد

او ز بسیاری ّ کار از دست رفت


گشت با یک مرد دیگر آشنا

خانمش روی مزار از دست رفت


صص80-81