اشعار علیرضارضائی

اشعار فارسی و ترکی علیرضارضائی

اشعار علیرضارضائی

اشعار فارسی و ترکی علیرضارضائی

به هم خورده است

برای دیدن تو خواب من به هم خورده است
تمرکز من و اعصاب من به هم خورده است

تو شمس هستی و من مولوی و در عشقت
حریم حرمت و آداب  من به هم خورده است

کدام ماهی رودی که محض آمدنت
سکوت ممتد تالاب من به هم خورده است

به دست غصّه و  اندوه  دوری ات همه عمر
شب شراب خوش و ناب من به هم خورده است

نبوده ای که ببینی چگونه در غم تو
شکوه چهره شاداب من به هم خورده است

به سوی توست پس از این رکوع و سجده من
که مسلک من و محراب من به هم خورده است

شب

غم فراق تو تا ریشه و عصب برسد

اگر غروب کند آفتاب و شب برسد


مرا علاج کند غیر تو کدام طبیب

برای کشتن من چون که درد و تب برسد


عزیز و خاطره انگیز و زندگی ساز است

خیال لطف تو وقتی که بی سبب برسد


بگو چه کار کنم ؟ در کجا گریزم من

اگر که جانم از آغوش تو به لب برسد

شب بی نهایتی

دارم هوای عشق و شب بی نهایتی
من باشم و تو و طرب بی نهایتی

آغوش آتشین تو خاکسترم کند
در بستر وصال و تب بی نهایتی

از یاد بُرده خویش و شوم غرق تا ابد
در مستی شراب و لب بی نهایتی

در جسم و روح آدمیان داری از قدیم
ای عشق خانه و شُعَب بی نهایتی

سیمرغ کوه قافی و در من به پا شده
در جستجوی تو طلب بی نهایتی

بیشتر حس می شود

در نبودت وسعت غم بیشتر حس می شود
غربت اولاد آدم بیشتر حس می شود

جای خالیّ تو را درد و ورم پُر می کند
رنج و سختی های عالم بیشتر حس می شود

بی وجودت از عَدَم پُر می شود افکار من
پوچی ایّام کم کم بیشتر حس می شود

گرمی آغوش تو وقتی مَلول و زخمی ام
ای لبت ساقیّ و مَرهم بیشتر حس می شود

عشق ای تنها رفیق و همدم تنهایی ام
بی تو تاثیر جهنّم بیشتر حس می شود

با عشق در حوالی فاجعه

در قلب خشک و خالی من نیستی چرا ؟
پایان خشکسالی من نیستی چرا؟

دلتنگ توست رَج به رَج و تار و پودآن
نقش و نگار قالی من نیستی چرا؟

درمان و التیام تمامیّ دردها
فکر شکسته بالی من نیستی چرا؟

ای صد هزار میکده از مستی ات خراب
در کوزه سفالی من نیستی چرا ؟

در من هزار فاجعه رُخ می دهد هنوز
ای عشق در حوالی من نیستی چرا؟