اشعار علیرضارضائی

اشعار فارسی و ترکی علیرضارضائی

اشعار علیرضارضائی

اشعار فارسی و ترکی علیرضارضائی

ای عشق

ای عشق غرق نور کن آبادی مرا

بر من ببار و زنده بکن وادی مرا


بازآی و کوچه های دلم را قدم بزن

تکثیر کن در آینه ها شادی مرا


در بند درد و غصّه و زندانی غمم

با دست خود رقم بزن آزادی مرا


با بوسه های سرخ بیا تا که بشنوی

احسنت ها و دست مریزادی مرا



انتخاب

تو زیباترین انتخاب منی              

که از زندگانی جواب منی

 

منم شاعر شعر چشمان تو            

تو مضمون اشعار ناب منی

 

تو ای روشنی بخش شب های من  

بگو تا به کی ماهتاب منی ؟

 

من آن بی ستار ه ترین شاعرم   

تویی آن که اکنون خطاب منی


افسوس

شد سهم من از دیدن تو خوردن افسوس !

در حسرت آغوش توام خسته و مأیوس

 

بوسیدن دست تومحال است ولیکن

بگذار بیایم به حضور تو به پابوس

 

هستیم شرنگ و شکر و جمع نقیضین

تو طالع خوشبختی و من طالع منحوس

 

تا فتح کنم قلعه ی تبدار تنت را

با تیغ سخن آمدم و خواهش ملموس

 

روزی که تورا دید زند مَحو نگردد

زیبایی رشک آورت از خاطر طاووس !

 

حیران نگاه تو شده گردنه حیران

دیوانه ی موهای توشد جاده ی چالوس !

 

ای آنکه دچارم به توروزی که نباشی

بسیار دچارغم تو باشم و کابوس


به هیچ کس

رفتی ّ و اعتماد ندارم به هیچ کس
خوردم قسم که دل نسپارم به هیچ کس


کابوس ِ رفتن ِ تو رهایم نمی کند
با درد و اضطراب دچارم به هیچ کس


یخ بسته بعد ِ رفتن ِ تو،وا نمی شود
چشمان ِبی قرار ِ بهارم به هیچ کس


در ایستگاههای ِ پس از تو نمی خورد
چشمان ِ اشکبار ِ قطارم به هیچ کس


تا تو بیایی و پُر از عطرتَنَت شَوَد
خوش کرده دل هوای ِ دیارم به هیچ کس


بعد از نگاههای ِ تو عاشق نمی شوم
اصلا به من چه عشق؟چه کارم به هیچ کس؟


گفتم به تو خبر بدهم مطّلع شَوی
افتاده بی تو راه و گذارم به هیچ کس


تویی

روح بهار وعطر بِه و نسترن تویی
رنگ جنون وعلّت عاشق شدن تویی


آن کس که داد سر به بیابان عاشقی
مجنون و تیشه داد به آن کوهکن تویی


در چشمهای قهوه ای فال گیرها
درموج ِ گیسوان ِ شکن درشکن تویی


لال اند شاعران همه درپیش چشم تو
شعرمُجَسَمیّ  و خدای سُخن تویی


روح توجاری است در این کوه ودشت ها
آلاله،یاس  و زنبق و ختمی،گوَن تویی


با تو یخ تن وغزلم  آب می شود
بانوی شعرهای مِه آلود ِ من تویی