اشعار علیرضارضائی

اشعار فارسی و ترکی علیرضارضائی

اشعار علیرضارضائی

اشعار فارسی و ترکی علیرضارضائی

قلعه متروکه

نشسته ام که بیایی و غرق نور کنی

مرا و از دل اشعار من عبور کنی


برای تو غزلی ناب گفته ام،آن را

هزار بار بخوانیّ و هی مُرور کنی


بدون تو دل من قلعه ایست متروکه

چرا اقامت در قلعه غرور کنی ؟


نوشته نام تو بر طاق نصرت قلبم

بیا که شهر دلم را پُر از سرور کنی


تمام شهر پُر از عشق می شود بی شک

اگر که در غزلم باز هم ظهور کنی


فضای شعر معاصر شوَد ملال انگیز

اگر که شعر مرا ترک و سوت و کور کنی

خوشحالی

کاری نکنی که مَحو و پامال شوند

مردم همگی دچار اشکال شوند

جای غم و غصّه خوردن و دلتنگی

روزی که بمیری همه خوشحال شوند !

نام تو

در دفتر قلب من گل نام تو است

در سینه من گلایول نام تو است

روزم همه دلپذیر و لبریز از توست

شب،سرشار از تسلسل نام تو است

فرصت تماس

یک فرصتِ تماس به آدم نمی دهی

رنجی جز التماس به آدم نمی دهی

 

ای چشمِ تو اساسِ غزلهایِ روزگار

امکانِ اقتباس به آدم نمی دهی

 

یک نامه،یک تپیدن و یک سیر دل خوشی

در کوچه ای قناس به آدم نمی دهی

 

در چشمهایِ شیشه ای یَت  مات می کنی

احساس ِ انعکاس به آدم نمی دهی

 

یک چای ِ قند پهلو و یک حبّه عاشقی

در گوشه ی تِراس به آدم نمی دهی

 

دستان ِ تو  که شاخه ی سبز نوازشند

یک بار بی هراس  به آدم نمی دهی

 

ممنونم از تو ای که همیشه ندیدمت

جز عشق،جز سپاس به آدم نمی دهی

 

دیگر گناهِ سرخ تعارف نمی کنی

رؤیایِ عطرِ یاس به آدم نمی دهی

 

اوقاتِ شعرهایِ مرا تلخ می کنی

یک بوسِ آس و پاس به آدم نمی دهی