اشعار علیرضارضائی

اشعار فارسی و ترکی علیرضارضائی

اشعار علیرضارضائی

اشعار فارسی و ترکی علیرضارضائی

ای عشق

ای عشق طرز فکر من و مذهب منی
از کودکی مصاحب و هم مکتب منی

دارایی ام تویی و فقط با تو سرخوشم
ساقیّ و هم پیاله خوش مشرب منی 

شب  سرگذشت حسرت و دلتنگی است و تو
تاریخ بی قراری ِروز و شب منی

تو علت شکفتگی جسم و جان من
تسکین بی قراری روح و  تب منی

تلخیّ روزگار به لطف تو دلکش است
شیرینی نگاه من و مطلب منی

در سنگلاخ و دخمه تاریک زندگی 
انگیزه مضاعف من ، مرکب منی

آنش تن

دلم گرفته دوباره برای دیدن تو
کجاست مستی آن چشمهای روشن تو

در این هوای زمستان که استخوان سوز است
دلم خوش است به گرمای آتشِ تن تو

نوشته ام که بدانند مردم دنیا
که هست خون دل عاشقم  به گردن تو

بیا که باز بپیچد به سرسرای دلم
 شکوفه های پر از عطر و بوی دامن تو

نشسته ام که بیایی و درنوردیدم
تمام ثانیه ها را برای دیدن تو

خوشا حضور تو در شعرهای عاشق من
خوشا نگاه من و لحظه ی شکفتن تو

که سالهاست

بازآ میان کلبه ی مَردی که سالهاست...
پیش اجاق و قوری سردی که سالهاست....

تا گُل کند دوباره و خوش رنگ و بو شود
روی لبم شکوفه زردی که سالهاست ...

با بوسه ها و گرمی آغوش خود بده
تسکین به روحِ زخمیِ دردی که سالهاست....

بگذار تا تمام شود درد دوری ات
بین من و غم تو نبردی که سالهاست...

دردی عمیق و تلخ تر از انتظار نیست
بازآ میان کلبه ی مردی که سالهاست...

غمی نیست

جز عشق در دنیا بنای محکمی نیست 
زیباتر از عشق و جهانش عالمی نیست 

جز عشق تو چیزی ندارم در بساطم 
دارایی ام عشق است و این چیز کمی نیست 

دنیای بی عشق و محبّت درد و رنج و...
وهم و خیال و پوچِ درهم برهمی نیست

پیش هجوم و تیر بارانِ حوادث
مانند آغوشت دژ مستحکمی نیست 

ریزد اگر غم های دنیا بر سر من
وقتی سرت بر شانه ام باشد غمی نیست

امشب

امشب اتاق بوی تنَت را گرفته است
لبهام‌ عطر پیرهنَت را گرفته است


بادا همیشه بی تو و دایم سیاه بخت
ازمن کسی که داشتنَت راگرفته است


جز خاطرات یار نباشد به وقت مرگ
دستی که گوشه ی کفنَت را گرفته است


شاعر به یاد عشق کسی گریه می کنی
بغضت فصاحت ِ سخنَت را گرفته است


می خواهی از فراق بگویی ولی کسی
تهدید می کند،دهنَت را گرفته است