اشعار علیرضارضائی

اشعار فارسی و ترکی علیرضارضائی

اشعار علیرضارضائی

اشعار فارسی و ترکی علیرضارضائی

امواح عشق

زیباتر از نگاه تو و خنده تو نیست

خورشید حلقه ای است که زیبنده تو نیست


از دلبرانِ ناز و مجازی نشان بده

در این زمانه کیست که شرمنده تو نیست


جز توده ای فشرده و سنگی سیاه نیست

قلبی که در احاطه و آکنده تو نیست


زیباست عشق و ورطه یِ امواجِ آن ولی

چون موج هایِ چشمِ خروشنده تو نیست


تقدیمِ چشم هایِ تو ای دوست این غزل

شرمنده ام اگر که برازنده تو نیست


وقتی نباشی

در بُهت و جوری دیگرم وقتی نباشی

از بی کسی تنهاترم وقتی نباشی

 

زُل می زند چشمانِ تو بر چشمهایم

از عمقِ خواب و باورم وقتی نباشی

 

در ورطه یِ امواجِ وحشتناک ِ دنیا

آن کشتیِ بی لنگرم وقتی نباشی

 

می روید و پُر می شود گلهایِ یادت

در لابه لایِ دفترم وقتی نباشی

 

بر ریل هایِ اضطراب و درد و غربت

صد کوپه حسرت می بَرم وقتی نباشی

 

هی می شود بر من پلنگی حمله وَر از

تویِ پتویِ بسترم وقتی نباشی

 

وامی شود هر شب به رویِ لشکر غم

دروازه های پیکرم وقتی نباشی

 

سرشارم از تنهایی و در خلوت خود

شب گریه ها را از بَرم وقتی نباشی

 

دلتنگی ام را شهر می فهمد عمیقا

چون شعرهای"قیصرم" وقتی نباشی

 

چیزی به جز تو نیستم می دانی ای دوست

انبوهی از خاکسترم وقتی نباشی

 

ای عشق،ای زیباترین معنایِ هستی

تلخ و تاسّف آورم وقتی نباشی


بی تو

برگ پاییزی زردم بی تو         

پُرِ اشک و پُرِ درد م بی تو

 

گرمی عاشق دستان تو کو؟    

که چنان مُرد ه و سرد م بی تو

 

ما ت و مبهوتم و سر گردانم   

اینچنین هستم هر دم بی تو

 

به  وجود خودم این سا یه ی هیچ 

هیچ اقرار نکرد م بی تو

 

بعد ازاین در پی تو باید من    

مثل دیوانه بگرد م بی تو

 

تاکه پیدات نموده گویم        

برگ پاییزی زرد م بی تو

 

هر جا که باشم

بی عشق تو زندانی ام هر جا که باشم
یک عالمه بارانی ام هر جا که باشم

می آیی و قلب مرا در می نوردی
دریایم و توفانی ام هر جا که باشم

آبادی قلب منیّ و بی حضورت
شهری پُر از ویرانی ام هر جا که باشم

چون زنجره زنجیری عشقت، دچار ِ
شب خوانی طولانی ام هر جا که باشم

ای مایه ی آرامشم وقتی نباشی
چون کشوری بحرانی ام هر جا که باشم

رُخ می دهد صد فاجعه هر لحظه در من
آواری از "کوبانی"ام هر جا که باشم


بریز و بپاش ها

ای چشم تو اساس همه اغتشاش ها

قلب مرا احاطه کن از هم بپاش..‌‌ها !

 

ای کوه ِ عشق و ناز پدیدار می شود

از دامن تو دامنه ی ارتعاش ها

 

از کوچه های شهر،نگاه ِ تو می وَزَد

از عطر تو پُرند تنور ِلواش ها

 

برعکس قولهای پُر از عشق و خالی ات

رفتیّ و مانده بر لبم افسوس و کاش ها

 

دلتنگ خاطرات توام بازگرد و باز

خطی بکش به قلب من از آن خراش ها

 

سبز است سرزمین لب عاشقم هنوز

از  عطر بوسه هات و بریز و بپاش ها

 

دارم هزار رنج و به یاد تو زنده ام

ای منتهای سعی و تمام تلاش ها

 

الهام بخش هستی و الگو گرفته اند

از روی قامت تو همه بت تراش ها