اشعار علیرضارضائی

اشعار فارسی و ترکی علیرضارضائی

اشعار علیرضارضائی

اشعار فارسی و ترکی علیرضارضائی

بریز و بپاش ها

ای چشم تو اساس همه اغتشاش ها

قلب مرا احاطه کن از هم بپاش..‌‌ها !

 

ای کوه ِ عشق و ناز پدیدار می شود

از دامن تو دامنه ی ارتعاش ها

 

از کوچه های شهر،نگاه ِ تو می وَزَد

از عطر تو پُرند تنور ِلواش ها

 

برعکس قولهای پُر از عشق و خالی ات

رفتیّ و مانده بر لبم افسوس و کاش ها

 

دلتنگ خاطرات توام بازگرد و باز

خطی بکش به قلب من از آن خراش ها

 

سبز است سرزمین لب عاشقم هنوز

از  عطر بوسه هات و بریز و بپاش ها

 

دارم هزار رنج و به یاد تو زنده ام

ای منتهای سعی و تمام تلاش ها

 

الهام بخش هستی و الگو گرفته اند

از روی قامت تو همه بت تراش ها

باشم و نشد

می خواستم که مال خودم باشم و نشد

دنبال ایده آل خودم باشم و نشد


 می خواستم که ماهی آزاد آبها

در برکه ی زلال خودم باشم و نشد

 

می خواستم که گوشه ی تنهایی خودم

درگیر ماه و سال خودم باشم و نشد

 

می خواستم که با قلم و دفتری سیاه

با شعرهای لال خودم باشم و نشد

 

پیروز و سربلند و شجاعِ نبردِ عشق

افراسیاب و زال خودم باشم و نشد

 

بعد از تو مُرده بودم و می خواستم دریغ

در سوک ارتحال خودم باشم و نشد

 

بوی تو داشت شال من و هرچه خواستم

بی اعنتا به شال خودم باشم و نشد

 

می خواستم که بی تو و بی خاطراتِ تو

در لاک و در خیال خودم باشم و نشد

چشمهای عاشق

می رفتی ازغروب تو خوناب می چکید
 از چشمهای عاشق من خواب می چکید

 

از شعرهای من که پُراز خاطرات توست
می خواندم و شراب ِطرَبناک می چکید

 

یادش بخیر یاد تو می کردم و مدام
بر دفترم دو صد غزل ناب می چکید

 

شبهای با تو بودن من عاشقانه بود
بر روزَنش تلالوی مهتاب می چکید

 

امروز تونبودی وعطر حضور تو
ازعکس های ِ تلخ ِ تو و قاب می چکید

غزلم

بیا دوباره به ذهن و حوالی غزلم

که از تو پُر بشود قاب خالی غزلم

 

بیا که پَهن شَوَد زیر پای چشمانت

کنار ساحل احساس، قالی غزلم

 

ببار بر غزلم تا دوباره زنده شود

به لطف عشق تو باغ خیالی غزلم

 

بیا که راه بیفتد به سوی شیدایی

قطار خالیِ ابیات عالی غزلم

 

به گردن تو بیفتد اگر نیایی غم

وَ سکته های بد و احتمالی غزلم

 

چرا کدر شدی این روزها نمی بینم

تو را به آینِگی و زلالی غزلم

 

تویی دلیل کشش ها و رمز گیرایی

و ماندگاری و دیرینه سالی غزلم

 

بدون ذوق حضورت همیشه بارانیست

دو چشم توده هوای شمالی غزلم

 

بیا که سبز شود از تو بی نهایت و مست

لبان خشک و دو دست سفالی غزلم

حس نامانوس

می شَوَد در چشمهایت دید اقیانوس را

زندگی را،عشق را،هر حسِّ نامانوس را 

 

دستهایت حاکی از احساسِ خوبِ زندگی است

دوست دارم حس کنم این لذّت محسوس را 

 

شاهکارِآفرینش هستی و با دیدنت

هرکسی حاشا کُند زیبایی طاووس را 

 

ای تو رؤیایی ترین راه و مسیرِ زندگی

گیسوانت کرده حیران جاده ی چالوس را

 

یوسفیّ و دست می بُرّند بر جایِ تُرنج

پیش تو آرند اگر که دخترانِ روس را !

 

طعم لبهایِ ِ گسَت چون می وزد در خلوتم

می نشاند بر لبم توفانی از افسوس را

 

راه را گم می کنم فانوسِ من باش و نگیر

از دلِ دریایی من سوسویِ فانوس را 

 

می توان آموخت از چشمان شورانگیزِِتو

دانش سقراط و افلاطون و جالینوس را

 

می دهد شور و شَعَف ،شوق و امید زندگی

دیدنت هر آدمِ افسرده و مایوس را