اشعار علیرضارضائی

اشعار فارسی و ترکی علیرضارضائی

اشعار علیرضارضائی

اشعار فارسی و ترکی علیرضارضائی

شیر

می رفت به جنگ شیر، مردی
با نعره و بانگ و داد و فریاد
شمشیر به دست و هی در آن راه
آرام و بلند گوز می داد

گفتند:« به او چرا مداوم
می گوزی و فحش می دهی هی؟
همچون تو دلیر کس ندیده
در شام و عراق و مسقط و ری»

فرمود:«که نعره می زنم، شیر
تا رَم کند از فغان من هم
می گوزم از آنکه ترس از شیر
افتاده به جسم و جان من هم»

رنگ حضور

بدون رنگ حضورت غریب و دلتنگند
بهارهای پیاپی خزان و بی رنگند

برای دیدن تو چشمهای عاشق من
همیشه چشم به راهند و سخت دلتنگند

کشانده اند مرا تا به ناکجاآباد
تمام جادّه ها سنگلاخ و دل سنگند

تو مثل صُلح قشنگی میانِ چشمانِ
جماعتی که ملولند و خسته از جنگند

کلام بی تو ندارد طراوت و اثری
ترانه ها همه زجرآور و بدآهنگند