اشعار علیرضارضائی

اشعار فارسی و ترکی علیرضارضائی

اشعار علیرضارضائی

اشعار فارسی و ترکی علیرضارضائی

لبهای تو

لبهای تو سرمنشا سرمستی و شادی است
بد مست چو میخانه ببیند خوشش آید

رنگ حضور

بدون رنگ حضورت غریب و دلتنگند
بهارهای پیاپی خزان و بی رنگند

برای دیدن تو چشمهای عاشق من
همیشه چشم به راهند و سخت دلتنگند

کشانده اند مرا تا به ناکجاآباد
تمام جادّه ها سنگلاخ و دل سنگند

تو مثل صُلح قشنگی میانِ چشمانِ
جماعتی که ملولند و خسته از جنگند

کلام بی تو ندارد طراوت و اثری
ترانه ها همه زجرآور و بدآهنگند

محو

خواهم که دمی از این جهان دور شوم
با سرخی قلاب لبت تور شوم
در جنگل آغوش تو ای کاش شبی
تقطیر شوم،محو و گم و گور شوم

در واکن

خسته از دوری تو
با دلی عاشق و شوری در سر
به تو بر می گردم
باز با بوسه ای از جنس غزل
عشق را معنا کن
قفل را، در را نه
بغلت را واکن

گرفتار توام

سرشار تو و تشنه ی دیدار توام
همسایه ی دیوار به دیوار توام
ای بی خبر از من و دل عاشق من!
گفتی که:« چگونه ای»؟ گرفتار توام