اشعار علیرضارضائی

اشعار فارسی و ترکی علیرضارضائی

اشعار علیرضارضائی

اشعار فارسی و ترکی علیرضارضائی

گوش بری

به پیش جوشکاری رفت مَردی

دَهد تا جوش سوراخ سپر را


از ایشان خواست یک پول قلمبه

که سوزانید قلب آن بشر را


پس از چندی همان استاد زالو

گرفته همچنان دور کمر را


سوار تاکسی آن مرد گردید

بریده بود زیرا دست و سر را


گرفت از او کرایه را مضاعف

دَمر گرداند آن مَرد دمَر را


خلاصه می بُرند اینجا مُداوم

همه یک جور گوش همدگر را !

صفحه 7

مش حسن

«مش حسن» مردی به رَه دید و گریبانش گرفت

گفت :« ای مردَک چرا در پای تو شلوار نیست »؟


گفت «: شلوارم گِرو بُرده است بقّال محل !

ناجوانمرد است این بقّال و مردم دار نیست »!


گفت :« بیکاری مگر که اینچنین وارفته ای »؟

گفت که :« در این زمانه کیست که بیکار نیست »؟!


گفت :« بَس ژولیده ای دیوانه را گفتی زکی »!

گفت:« تو آیینه ای در گفته ات انکار نیست »!!


گفت :« داری حرفهای گنده گنده می زنی »!

گفت:« اکنون گنده گویی هم مُد بازار نیست »؟


گفت :« شامت نان خالی است و است و اشکنه»!

گفت :« زیرا چاکرت مثل تو دولتیار نیست »!


گفت :« من بهر چه دارم می خورم مال تو را »؟!

گفت :« چون کوته تر از دیوار من دیوار نیست »!


گفت :« بر خیز و برو در خانه ات ای نرّه خر »!

گفت :« قربان نرّه خر را خانه ای در کار نیست »!!

صفحه 8

طنز معلمی

یکی پرسید از یک دزد پُررو

چرا دزدیدی از مال فقیران ؟


نکردی رحم ای زالوی نامرد

تو حتّی بر یتیمان و صغیران


جوابت چیست حالا پیش ملت »؟

چنین فرمود او مانند شیران :


« اگر دزدی نمی کردم رفیقان  

در این وضع هشلهف ! توی ایران ،


بباید می نمودم زندگانی

تمام عُمر مانند دبیران »!!


گفتند :« معلّمان دگرگون شده اند

خواهان حقوق و مسکن و نون ! شده اند

کردند تجمعّات گسترده همه

از بس که ز فرط فقر داغون شده اند» !!


صفحه12

زاییدن و چاییدن

آشفته،خراب و درب و داغون

در دست گرفته بند تنبون

بی حوصله باز اوّل صبح

از خانه قدم گذاشت بیرون


در وسعت غصّه ها فرو شد

سیگار گذاشت بر لب خود

گردید مچاله مثل کاغذ

در لاک خودش کمی فرو شد


یک لحظه ز ذهن او گذر کرد

باز آخر برج است امروز

واگشت کمی دوباره نیشش

با آن همه درد و غصّه و سوز


امروز حقوق می ستاند

گل کرد و لبش به خنده واشد

در پالتوی کهنه اش ز شادی

یک ذرّه- یواش - جا به جا شد


یک لحظه ی بعد یادش آمد

او مانده و این حقوق ناچیز

گردیده دوباره فصل زایش!

از بچّه اگرچه کرده پرهیز


چندیست که مثل قسط هر چیز

افتاده عقب اجاره خانه

خواهند کتاب و کیف و تنبان

مژگان و سکینه و ترانه


تا چند گریختن شبانه

از دست هزار و یک طلبکار

شرمنده شدن دوباره تا کی

در پیش عیال مردم آزار ؟


با چشم پُر اشک گفت با خود

ای وای که گاو بنده زایید !

افتاد دَمر میان کوچه

یک مرتبه سکته کرد و چایید !!

صص13-14

گفتگوی حیوانی

سگ هاری به روبهی می گفت

که چرا شُهره ای به مکّاری ؟


حقّه بازی ّ تو جهانگیر است

بی حیایی و مردم آزاری ؟


چاچولک بازی و دورو هستی

پست می باشی ّ و ریاکاری »؟!


گفت روبَه که :« من رفیق توام

تو مرا هیچ جا نمی آری ؟


نیستم روبَه و سگی هستم

در ردیف سگان بازاری


اشتباهی گرفته ای تو مرا

ای سگ بی نوا تو تب داری » !!


صفحه 15