اشعار علیرضارضائی

اشعار فارسی و ترکی علیرضارضائی

اشعار علیرضارضائی

اشعار فارسی و ترکی علیرضارضائی

ابوالفضل زرویی

خدای طنز بود و نکته گویی
ابوالفضل زرویی
بَری بود از دو رنگی و دورویی
ابوالفضل زرویی

شبیه شعر او نثرش قوی بود
خودش صد مثنوی بود
 نشاط آورده بود و خنده رویی
ابوالفضل زرویی

زمانی بود از اذناب گل آقا
رفیق فاب گل آقا
برای طنز آورد آبرویی
ابوالفضل زرویی

نبود او حقّه باز و کاسب طنز
نشد در قالب طنز
پیِ پول و مقام و سودجویی
ابوالفضل زرویی

عبید عصر و از خوش عاقبت ها
و از با معرفت ها
نیاید در جهان دیگر چون اویی
ابوالفضل زرویی


رای فروشی

تنگ دستی اگر ای خانه به دوش

رای خود را نفروش

خانه یِ توست اگر لانه یِ موش !

رای خود را نفروش

 

پابرهنه برو از" کیش "به" قُم"

نیز از قشم به "رُم"

هی مُعَلّق بزن از "ری"تا"شوش"

رای خود را نفروش

 

نخوری گول عزیزم با پول

باز طبقِ معمول

نکند فکرِ تو گردد مخدوش

رای خود را نفروش

 

برگزین شخصیتی سالم را

عاقل و عالم را

صاحب عقلی و وجدان و دو گوش

رای خود را نفروش

 

داخل کاسه ای از چینی و مِس

نان ترید کُن با حِس

شام و صبحانه بخور با خر و موش

رای خود را نفروش

 

زندگی را بده بیهوده هَدَر

برو در کامِ خطر

سر بکن در دهنِ شیر و وحوش

رای خود را نفروش

 

حفظ کُن حقّ ِ دمُکراسی را

آن دو پاپاسی را

بده بر صاحب خود،زهر بنوش

رای خود را نفروش

 

رای یعنی که نظر داری تو

بال و پَر داری تو

نیستی شلغم و خُنثی،خاموش

رای خود را نفروش

 

گرچه تلخ است نصیحت کردن

جایِ صحبت کردن،

می کنم توصیه خود نیز بکوش

رای خود را نفروش


شاد

سرعتش کم باشد و عیبش زیاد
ای دو صد لعنت به شاد
داده عمر مردم ما را به باد
ای دو صد لعنت به شاد

در شمال و گرمسیر و سردسیر
در گلستان و کویر
شاکی اند از شاد هر قوم و نژاد
ای دو صد لعنت به شاد

هست از ایران قوی و بیشتر
باشد این غم نیشتر
سرعت اینترنت سودان و چاد
ای دو صد لعنت به شاد

می شود اعصاب داغان و خراب
شاد می باشد عذاب
هست با شادی همیشه در تضاد
ای دو صد لعنت به شاد

واضح است این نکته از شاد ای عزیز
از کلان و خرد و ریز
هیچ کس هرگز نیاموزد سواد
ای دو صد لعنت به شاد

داد هی دشنام بر سازنده اش
توی پخش زنده اش
درس خواند و هر کسی که درس داد
ای دو صد لعنت به شاد


فارسی وان و گناهانش

 اگر که نا ن گران،تنبان گران است 

گناه «فارسی وان» است !

اگر«اصغر »چاخان،«اکبر»چاخان است

گناه ِ«فارسی وان» است 

 

اگر که سکسی اند یشند مردم

چه درتهران،چه در قَم

تما م فکرشان دنبال «آن !»ا ست 

گناه ِ« فارسی وان» است !

 

اگر گرد ید ه با سن ها قُلمبه !

تو هستی محو ِدُمبه !

همه وِردِ زبانت«جان و جان» است

گناهِ «فارسی وان» است!

 

فلا ن مَردک اگر«خواهرزنش » را

سیاحت بُرده شبها !

سیاحت گاهشان پشت ژیان است

گناه فارسی وان است

 

اگر عاشق شده آن مَر دِ بیخود

به آن مادر زنِ خود

و ماد ر زن به ایشان مهربان است 

گناهِِ «فارسی وان» است ! 

 

زن ِ آن مردِِ زحمتکش که بی عار

شب و روزش شده کار !

خیانت می کُند،حُکمش روان است

«فارسی وان» است ! 

 

اگر که مَردک ِهفتاد ساله   

به  فکر ِعشق و حاله !

خودش پیر و زنش خیلی جوان است   

  گناهِ«فارسی وان »است !

 

اگر که عمّه ی پیرت که لولوست

شده شهوانی ای دوست !

به دنبال «فلان چیز» و «فلان» است !        

 گناهِ«فارسی وان »است ! 

 

اگر که فتحعلی شاه و فلا ن شاه

در آن سال و د ر آن ماه

زنش سیصد،کمردرد ش چنان است ! 

گناه«فارسی وان » است 

 

زنی که مثل مُروارید و پاک است

وقدّش «لیفتراک»است !

اگر که شوهرش با«عمّه جان» است 

گناهِ «فارسی وان است

 

اگر با ریش و پشمش«حاج اکبر»

که باشد آدمی  گر

گهی«رشت» و زمانی« لاهیجان »است

گناهِ «فارسی وان » است !  

 

زَند باغِ زنِ همسایه ،گر شخم !

بپاشد توی آن تخم !

«مُرادِ مَش صَفر» که باغبان است 

گناه«فارسی وان» است !

 

زند گر شوهرش بر دیگران گلُ

خودش چون دسته ی گلُ !

زنی که حُسنِِ او وِردِ زبان است!

 گناهِ « فارسی وان» است !

 

اگر اخلاقیات از هم گُسسته

وَ حُرمت ها شکسته !

رئیس خانواده ناتوان است !      

  گناهِ«فارسی وان» است !

 

اگر که گوشت! در کوچه خیابان

شد ه فتّ و فراوان

به دنبالش روان آبِ دهان است!

گناِه«فارسی وان » است !

 

خلاصه هرکسی در هر زما نی

به هرجا و مکا نی

سراغِ سکس و« ک» و «ک » دوان است 

گناه ِ « فارسی وان » است !

 

بیرون خبری نیست

بیرون مَرو از ثروت قارون خبری نیست

بیرون خبری نیست

جز استرس و خاطر مَحزون خبری نیست

بیرون خبری نیست

 

تعطیل شده سور و عزا،شادی و تدفین

از خسرو وشیرین

از شو و شَر  و لیلی و مجنون خبری نیست

بیرون خبری نیست

 

تفریح مَرو با حسن و اکبر و قربان

از چایی و قلیان

در کافه و از خوردن معجون خبری نیست

بیرون خبری نیست

 

افتاده به چاه و هَچَل و مَخمصِه دولت

در چهره ی ملّت

از شور و نشاط و طرب اکنون خبری نیست

بیرون خبری نیست

 

هستند در اندیشه و ژولیده، تکیده

مفلوک و خمیده

از سرخوشی و هیکل موزون خبری نیست

بیرون خبری نیست

 

بیکاری و فقر است و سرآسیمگی و غم

نقدینگی کم

غیر از ضرر و مردم مغبون خبری نیست

بیرون خبری نیست

 

بر راهزن و چاه کن و جانی و ظالم

وحشت شده حاکم

جز هول و هراس و دل پُرخون خبری نیست

بیرون خبری نیست

 

منحل شده سیر و سفر و پَرسه و گردش

از شدّت یورش

بر انزلی و بر لب کارون خبری نیست

بیرون خبری نیست